صدایش زیاد بود. صدایش نویز داشت. صدایش، تار های عصبی او را به مانند نواختن گیتار یک آهنگ تراش متال میلرزاند.
بلند شد و به سمتش رفت. مستقیما به چشمانش زل زد. ولی متوجه نشد که صدایش دل خراش است و به حرف زدنش ادامه داد. تار های عصبی او، همچنان مینواختند.
بلند شد و به سمتش رفت. مستقیما به چشمانش زل زد. ولی متوجه نشد که صدایش دل خراش است و به حرف زدنش ادامه داد. تار های عصبی او، همچنان مینواختند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر