۱۳۸۸/۱/۲۶

چای، اشک، خون

رو به روی پنجره نشسته بود. در مقابلش جنگل بود و کمی دورتر دریا. قاشقش را در فنجانش میچرخاند. به دور دست ها نگاه میکرد. جایی که نه جنگل است نه دریاست، به دوردست ها. برروی راحتی لم داد. اشک از چشمانش جاری شد و خون از دماغش. و در فنجان سقوط کردند. فنجان را برداشت و مقداری خورد. لبخند تلخی بر لبانش نقش بست.

هیچ نظری موجود نیست: