۱۳۸۸/۱/۲۷

در لحظه

دریا، برایش موج هایی بود که بطور متناوب خودشان را به ساحل میرساندند و دور میشدند. شلوارش را تا زانوهایش تا کرده و در ساحل، نزدیک به دریا نشسته بود. هوا ابری بود. سنگریزه های گیر کرده در شن را به سمت دریا پرتاب میکرد. با آمدن هر موج پاهایش خیس میشد. صدای پرنده ای دریایی، شنیده شد و آرام آرام محو شد. بادی به وزیدن گرفت و موهایش را در برگرفت. آنطرف تر، کودکی در کنار پدرش مشغول ساختن قلعه ای بود. میخندید، اینور آنور میرفت. به دریا نگاه کرد. شیش، شیش، شیش، صدای امواج به این گونه بود برایش.

هیچ نظری موجود نیست: