او یکی از آن توریستهای ژاپنی بود که عزمش را جزم کرده بود، هرنقطه ی جهان را ببیند. در این سفر پا به جنگلهای آمازون گذاشت و سفری یک ماهه را آغاز کرد. در ابتدای سفر، در کمپی برای استراحت متوقف شدند. او که هنوز مزه ی آن پیتزای اسپایسی را فراموش نکرده بود، مقداری از آن را آورده بود. کمی خورد، ولی مانده بود و دلش را زد. گوشه ای آن را گذاشت. ساعتی بعد گروه عازم سفر شد. آنها به قلب جنگلهای آمازون زدند، جایی که ژاپنی های توریست، آن را سرزمین شگفتی ها میدانند.
یکی از بومی های جنگل، در راه برگشت به قبیله از کنار کمپ رد میشد. چشمش به آن پیتزای اسپایسی خورد. مزه کرد. میتوانم بگویم که اگر جادوگر قبیله، آن سه چوب بدقواره را خدای خودشان اعلام نمیکرد او بی شک آن پیتزا را میپرستید. پیتزا و جعبه اش را به قبیله برد. بزرگان قبیله مزه ای کردند و محسور طعم جادویی آن پیتزا شدند. جادوگر قبیله طی یک سری مراسم آتش بازی اعلام کرد که این، همان میوه ایست که خدای ما وعده داده است که روزی کشف میشود و بر دهان ها جاری میشود.
آنها به کمپ حمله کردند و با هزار زحمت - بدلیل مشکلات زبانی و مفهومی - آدرس این میوه ی آسمانی را پیدا کردند. جادوگر قبیله، باز طی یک سری حرکات ژانگولر بازی و با استفاده از یک چیزهایی همانند طبل و دهل خودمان تمام قبیله های واقع در آمازون را صدا کرد.خیل عظیمی از جنگلی ها محیا شدند که به سمت محل میوه ی آسمانی بروند. پیتزا فروشی در ریو دوژانیرو واقع شده بود. آنها همگی با هم، عازم ریودوژانیرو شدند، هزاران جنگلی.
آنها به شهر رسیدند. همهمه در شهر ایجاد شد و خیلی ها از ترس پا به فرار گذاشتند. ولی وقتی دیدند، آنها همگی به سمت پیتزا فروشی معروف ریودوژانیرو میروند، از ترسشان کاسته شد و به زندگی عادی خودشان ادامه دادند. جنگلی ها پیتزا میخواستند و هیچ چیز را نمیفهمیدند. به همین خاطر مدیر آنجا دچار مشکل شد. پس از کلی فرآیند های پیچیده که به ما مربوط نیست، توانست به جنگلی ها بفهماند که اگر شما این لیست از گیاهان و سبزیجات و ... را از آمازون برای من بیاورید، من به شما پیتزا میدهم. جنگلی ها همگی خوشحال به سمت آمازون رفتند و شروع به کندن گیاهان و ... کردند. مدتی گذشت که داد سازمان های حمایت از گوساله های بی مادر، یونیسف، محیط زیست، محیط نازیست در آمد که آمازون دارد نابود میشود. مسولان بلند مرتبه، از همه جا آمدند با پیتزا فروشی صحبت کردند، که بیا و به اینها نفروش. ولی مدیر آنجا، دم از نقض قانون کرد، که نباید از آزادی های مدنی جلوگیری کرد. باز سازمان های حمایت از کودکان بی سرپناه، انجمن پیشگیری از ایدز، کسبه ی پیتزا فروشی های نیویورک از پیتزا فروشی حمایت کردند. به خاطر همین مسولان تصمیم گرفتند حمله ی نظامی به جنگلی ها بکنند که به دو دلیل رد شد. باز کلی سازمان حمایت از همه جا آمدند و گفتند با این کار آمازون نابود میشود و دیگری این بود که جنگلی ها، گویی جادو شده بودند و هیچ چیز جلوی آنها را نمیگرفت، به خاطر همین مسولان دنبال راه تازه ای گشتند. تنها راهی که به فکرشان میرسید این بود که باید مث خود جنگلی ها شوند. یعنی بشوند جنگلی و جنگل بشود خانه شان. و طبیعی است هرکسی تا پای جان می ایستد که خانه اش خراب نشود. مسولان، مردم ریودوژانیرو را آن دست آمازون خالی کردند و جنگلی ها از اینور در حرکت بودند. در وسط آمازون، جنگلی ها یک سری جنگلی ِ جنگلی تر از خودشان دیدند که به هیچ وجه نمیگذارند به کارشان ادامه دهند. آنها دلسرد با همین مقدار گیاه و ... برگشتند. پیتزا فروشی تا آنجا مواد اولیه داشت برایشان پیتزا زد آنها خوردند تا اینکه به خواب رفتند. بیدار شدند دیدند که در شهر تنها هستند. در شهر چرخیدند تا ببیند این مجامع انسانی متمدن چگونه است.
بعد از مدتی، آنها به سرعت خود را با زندگی شهری وقف دادند، حتی بعد از دیدن دو فیلم بی نظیر شهر خدا و لاور سیتی شروع به ساختن فیلم کردند که اکثر آنها، کند و کاوشی مربوط به حسی گمشده بود.
آنقدر به این نوع از زندگی خو گرفته بودند که دیگر نمیتوانستند باور کنند زمانی در جنگل میزیسته اند. کار گردانان در مورد این حس گمشده که به نظرشان نوعی نوستالژیا بود سخن میگفتند ولی هیچ نوع خاطره ای دیگر از آن زمان نداشتند. گویی که از حافظه ی جمعی آنها پاک شده است.
بعد از پرپایی جشنواره فیلم برزیل، بین آنها، مردی ظهوری کرد که به شدت از فیلم آپوکالیپتو مل گیبسون تاثیر گرفته بود. او در سخنان اش تاکید میکرد، که احساسات بشری، بطور کل، بزرگترین دروغی است که بشر به خود گفته و باید برای رهایی از این دروغها، به خوی وحشی که درون همه ی ما خفته است روی بیاوریم و مانند طبیعت زبر، و بی رحم شویم. او با این بیاناتش بر کل برزیل احاطه پیدا کرد و به تمام کشور های جهان اعلان جنگ داد.
اعظای بلند مرتبه ی جی هشت طی اقدامی هماهنگ مقدار زیادی از بمب هایشان را ریختند روی سرشان. و برزیل را از هرچه جنگلی تازه متمدن شده، خالی کردند.
آنها باز جلسه ای گذاشتند و خواستند که تکلیف برزیل بی سکنه (جنگلی ها حساب نمی آیند) را تعیین کنند. هر طرف، ادعایی داشت و میخواست که برزیل را تسخیر کند. بین اعضای بلند مرتبه ی جی هشت اختلاف افتاد و آنها نیز به همدیگر اعلان جنگ دادند. و موشک هایشان را به سمت همدیگر نشانه گرفتند و جنگ جهانی سوم شروع شد.
لازم به ذکر است از آن گروه خوش گذران ژاپنی هیچ خبری نشد و میگویند که آنها در میان آن همه شگفتی غرق شدند.
یکی از بومی های جنگل، در راه برگشت به قبیله از کنار کمپ رد میشد. چشمش به آن پیتزای اسپایسی خورد. مزه کرد. میتوانم بگویم که اگر جادوگر قبیله، آن سه چوب بدقواره را خدای خودشان اعلام نمیکرد او بی شک آن پیتزا را میپرستید. پیتزا و جعبه اش را به قبیله برد. بزرگان قبیله مزه ای کردند و محسور طعم جادویی آن پیتزا شدند. جادوگر قبیله طی یک سری مراسم آتش بازی اعلام کرد که این، همان میوه ایست که خدای ما وعده داده است که روزی کشف میشود و بر دهان ها جاری میشود.
آنها به کمپ حمله کردند و با هزار زحمت - بدلیل مشکلات زبانی و مفهومی - آدرس این میوه ی آسمانی را پیدا کردند. جادوگر قبیله، باز طی یک سری حرکات ژانگولر بازی و با استفاده از یک چیزهایی همانند طبل و دهل خودمان تمام قبیله های واقع در آمازون را صدا کرد.خیل عظیمی از جنگلی ها محیا شدند که به سمت محل میوه ی آسمانی بروند. پیتزا فروشی در ریو دوژانیرو واقع شده بود. آنها همگی با هم، عازم ریودوژانیرو شدند، هزاران جنگلی.
آنها به شهر رسیدند. همهمه در شهر ایجاد شد و خیلی ها از ترس پا به فرار گذاشتند. ولی وقتی دیدند، آنها همگی به سمت پیتزا فروشی معروف ریودوژانیرو میروند، از ترسشان کاسته شد و به زندگی عادی خودشان ادامه دادند. جنگلی ها پیتزا میخواستند و هیچ چیز را نمیفهمیدند. به همین خاطر مدیر آنجا دچار مشکل شد. پس از کلی فرآیند های پیچیده که به ما مربوط نیست، توانست به جنگلی ها بفهماند که اگر شما این لیست از گیاهان و سبزیجات و ... را از آمازون برای من بیاورید، من به شما پیتزا میدهم. جنگلی ها همگی خوشحال به سمت آمازون رفتند و شروع به کندن گیاهان و ... کردند. مدتی گذشت که داد سازمان های حمایت از گوساله های بی مادر، یونیسف، محیط زیست، محیط نازیست در آمد که آمازون دارد نابود میشود. مسولان بلند مرتبه، از همه جا آمدند با پیتزا فروشی صحبت کردند، که بیا و به اینها نفروش. ولی مدیر آنجا، دم از نقض قانون کرد، که نباید از آزادی های مدنی جلوگیری کرد. باز سازمان های حمایت از کودکان بی سرپناه، انجمن پیشگیری از ایدز، کسبه ی پیتزا فروشی های نیویورک از پیتزا فروشی حمایت کردند. به خاطر همین مسولان تصمیم گرفتند حمله ی نظامی به جنگلی ها بکنند که به دو دلیل رد شد. باز کلی سازمان حمایت از همه جا آمدند و گفتند با این کار آمازون نابود میشود و دیگری این بود که جنگلی ها، گویی جادو شده بودند و هیچ چیز جلوی آنها را نمیگرفت، به خاطر همین مسولان دنبال راه تازه ای گشتند. تنها راهی که به فکرشان میرسید این بود که باید مث خود جنگلی ها شوند. یعنی بشوند جنگلی و جنگل بشود خانه شان. و طبیعی است هرکسی تا پای جان می ایستد که خانه اش خراب نشود. مسولان، مردم ریودوژانیرو را آن دست آمازون خالی کردند و جنگلی ها از اینور در حرکت بودند. در وسط آمازون، جنگلی ها یک سری جنگلی ِ جنگلی تر از خودشان دیدند که به هیچ وجه نمیگذارند به کارشان ادامه دهند. آنها دلسرد با همین مقدار گیاه و ... برگشتند. پیتزا فروشی تا آنجا مواد اولیه داشت برایشان پیتزا زد آنها خوردند تا اینکه به خواب رفتند. بیدار شدند دیدند که در شهر تنها هستند. در شهر چرخیدند تا ببیند این مجامع انسانی متمدن چگونه است.
بعد از مدتی، آنها به سرعت خود را با زندگی شهری وقف دادند، حتی بعد از دیدن دو فیلم بی نظیر شهر خدا و لاور سیتی شروع به ساختن فیلم کردند که اکثر آنها، کند و کاوشی مربوط به حسی گمشده بود.
آنقدر به این نوع از زندگی خو گرفته بودند که دیگر نمیتوانستند باور کنند زمانی در جنگل میزیسته اند. کار گردانان در مورد این حس گمشده که به نظرشان نوعی نوستالژیا بود سخن میگفتند ولی هیچ نوع خاطره ای دیگر از آن زمان نداشتند. گویی که از حافظه ی جمعی آنها پاک شده است.
بعد از پرپایی جشنواره فیلم برزیل، بین آنها، مردی ظهوری کرد که به شدت از فیلم آپوکالیپتو مل گیبسون تاثیر گرفته بود. او در سخنان اش تاکید میکرد، که احساسات بشری، بطور کل، بزرگترین دروغی است که بشر به خود گفته و باید برای رهایی از این دروغها، به خوی وحشی که درون همه ی ما خفته است روی بیاوریم و مانند طبیعت زبر، و بی رحم شویم. او با این بیاناتش بر کل برزیل احاطه پیدا کرد و به تمام کشور های جهان اعلان جنگ داد.
اعظای بلند مرتبه ی جی هشت طی اقدامی هماهنگ مقدار زیادی از بمب هایشان را ریختند روی سرشان. و برزیل را از هرچه جنگلی تازه متمدن شده، خالی کردند.
آنها باز جلسه ای گذاشتند و خواستند که تکلیف برزیل بی سکنه (جنگلی ها حساب نمی آیند) را تعیین کنند. هر طرف، ادعایی داشت و میخواست که برزیل را تسخیر کند. بین اعضای بلند مرتبه ی جی هشت اختلاف افتاد و آنها نیز به همدیگر اعلان جنگ دادند. و موشک هایشان را به سمت همدیگر نشانه گرفتند و جنگ جهانی سوم شروع شد.
لازم به ذکر است از آن گروه خوش گذران ژاپنی هیچ خبری نشد و میگویند که آنها در میان آن همه شگفتی غرق شدند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر