۱۳۸۸/۱/۲۵

شبی، تنها

در آشپزخانه بود. ظرف می شست. از آنور آهنگی لاتینی پخش میشد. از سینک ظرفشویی فاصله گرفت. دستانش را راست کرد و به هم گره زد. چشمانش را بست. کمرش به جنب و جوش افتاد. ناز میکرد، عشوه می آمد، برای مرد خیالی ای که بین دستانش بود. آرام، با متانت، خودش را در بغلش جا کرد. سرش را روی شانه اش گذاشت و مدتی در این وضع ماند.
آهنگ تمام شد. مدتی بعد، باز صدای ظرف شستن آمد.

هیچ نظری موجود نیست: