وقتی آدریانو توپ را با ضربه ی بدی به آسمان فرستاد، توپ به کابل های برق اصابت کرد. و خشک شد. درست است خشک شد.
او یک عضو از طبقه ی یتیم جامعه است که با این توپ ساعت ها از عمرش را گذرانده. میتوانم بگویم اگر این توپ نبود، تاکنون به هزاران راه کشیده شده بود که منجر به نابودی اش میشد.او بی درنگ توپ خشک شده ی ناشی از برخورد با کابل فشار قوی برق را برداشت و به سمت سازمان برق رفت. در اتاق انتظار نشسته بود. البته این را بگویم آنجا شبیه هرجایست جز سازمان برق، چه برسد به اینکه اتاق انتظار داشته باشد. خشمگین نشسته بود و با همه سر جنگ داشت. دنبال کسی میگشت که او را مسئول این امر بداند. ولی کسی نمیدانست باید دقیقا مسول چه باشد. او منتظر ماند که رئیس سازمان برق بیاید.
در همان حین، دوستش که به سنت کارلو معروف است، در خیابان کناری خانه اش، درگیری سختی با قاچاقچی های دراگ پیدا کرد. و او را به حد مرگ زدند و تنها به این دلیل او را نکشتند که هم محله بودند. حقیقت دارد، در شهری که دراگ تا خرخره همه را به خود درگیر کرده یک سری قوانین نانوشته وجود دارد که همه، آنها را رعایت میکنند. سنت کارلو به سختی، تنها کاری که میتوانست بکند این بود که به آدریانو زنگ بزند و تنها یک جمله گفت:" من کرده شدم "
آدریانو که معنی این جمله را به خوبی میدانست با شتاب از آنجا خارج شد و به سمت خانه رفت. او توپ خشک شده را در زیر تی شرتش گذاشت و موتور قدیمی اش که از پدرش به او به ارث رسیده را روشن کرد.
آدریانو به خاطر ورزشکار بودنش جذاب است. و همگی، حتی لوزیانو که مردی میانسال است و به تازگی فهمیده که گــی است نیز آرزوی خوابیدن با او را دارد.
او موتور و توپ را در خانه گذاشت و در محله روانه شد. چنین دعواهایی به سرعت در محله می پیچد. به همین خاطر فورا جای سنت کارلو را پیدا کرد. در راه، ماری- معشوقه ی قدیمی اش - جلوی او را گرفت. آدریانو که زیر کوله باری از حوادث نمیدانست چگونه باید رفتار کند ساکت ماند. ماری با صدای زیر و وسوسه کننده ای گفت: " با من میخوابی؟ " او که دیگر نمیتوانست این حادثه ی غیر منتظره را نیز باور کند به راهش ادامه داد. انگار نه انگار که ماری، آن دختر همیشه خواستنی به او یکی از نادرترین پیشنهاد ها را داده. به سنت کارلو رسید. سنت کارلو روی زمین، خونی، ولو بود. تا آدریانو را دید به زحمت سرش را بالا آورد و فقط گفت: " اه، آدریانو " در همین حین آدریانو عینک دودی اش را زد و گفت: " انتقامتو میگیرم "
آنها در سواحل جنوبی ایتالیا، جایی که موج های دلپذیر، زندگی را شیرین و قابل هضم تر کرده مشغول موج سواری بودند. ماری نیز در ساحل نشسته بود و حمام آفتاب میگرفت. او به آنها لبخند میزد و چهره اش را پشت عینک آفتابی پهن، با آن قاب سفیدش مخفی کرده بود.
ماری، اکنون معشوقه ی من است. ولی هیچ وقت نتوانستم رفتار های ماری را پیش بینی کنم. قبل از اینکه تمام این حوادث پیش بیاید ماری قرار بود پیش من بیاید. ولی نیامد و به طرز اسرار آمیزی غیب شد. و من نیز دست به قلم شدم. ولی دیگر مطمئن نیستم این حوادث خیالی بوده اند یا من یا سازمان برق. ولی مطمئنم آدریانو هیچ وقت، شلیک های سهمگینش به سمت کابل فشار قوی برق نمیرود. و سنت کارلو لقب دوست آدریانو نیست. من اصلا نمیدانم در جنوب ایتالیا موج هایی باشند که زندگی را قابل هضم تر میکنند. آخر مگر میشود یک یخ فروش در یکی از شهرهای شلوغ برزیل بتواند ایتالیا را تصور کند. من آخرین چیزی را که توانسته ام تصور کنم یک ساندویچ دو دولاری مک دونالد بود، آن هم در شبی که کاملا سیر بودم. نمیدانم چرا باید اینگونه خیال بافی های شیرین در شبهایی به سر آدم بزند که هیچ نیازی به آن نداری.
آشفته از خانه بیرون رفتم. در این شرایط، در خانه ماندن یعنی مرگ و مرگ یعنی این شرایط. در کوچه ها جاری شدم. آنقدر غرق بودم - احتمالا در افکارم - که ضربه ی سنگینی زدم. آن هم به یک توپ. او آدریانو بود و من به توپی ضربه زدم که مال او بود. نگاهی به من کرد و من نگاهی به توپ. درست در چارچوب دروازه جای گرفته بود. آدریانو نزدیک به من شد. دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: " ضربه ی عالی ای بود. راستی از ماریا چه خبر؟ "
۲ نظر:
مممم قک کنم بشه یه فیلم کوتاه یا شایدم نه چندان کوتاه ساخت از رو این
وقتی یه همچو متنهایی می خونم میگم : ممممم
ارسال یک نظر