۱۳۸۸/۱/۳۱

کیو کیو

می دانست پشت آن دیوار، که درختی جوان، با آن شاخه های پر برگش آن را پوشانده، مخفیست. آنقدر از پشت آن دیوار کشته شده بود که دیگر نمیخواست اشتباه کند. آرام به گونه ای که حضورش را به اطلاع برساند، قدم برداشت. این بار، از حقه ی خودش استفاده کرد. در آنسوی درخت مخفی شد. کاملا در تیررس اش بود. صبر کرد که صبرش لبریز شود. همین گونه نیز شد. بیرون آمد و بی درنگ شلیک کرد. کیو کیو. کودک برروی زمین افتاد. باورش نمیشد از همانجا ضربه خورده که همیشه پیروز بود.
مدتی روی زمین بی حرکت بود. نگران شد. بالای سرش آمد. هیچ حرکتی نمیکرد. تفنگ در دستانش بود. تنش میلرزید. تفنگ را به گوشه ای پرت کرد. کنارش نشست. کودک مرده بود.

هیچ نظری موجود نیست: