۱۳۸۸/۲/۸

شاید بدون عنوان 6

مشکل از آنجا شروع شد که در صبح جریمه شدم. در تاکسی نشسته بودم و راننده برگ جریمه را به من داد و با لبخندی پذیرفتم. شاید مشکل از جای دیگری شروع شد. آنجا که لحظه ای سرم را پایین انداختم، سرم با سر یک دختر در یک ارتفاع قرار گرفت و در انتهای یک کوچه به هم برخورد کردیم و سرش شکست. به بیمارستان رفتم. سرش را بخیه زدند و مادرش تشکر کرد، چون چند روزی از او بی خبر بود. بیرون آمدم. ظهر شده بود. اولین تاکسی ای را که دیدم سوار شدم و گفتم، مرا به لب رودخانه ای ببر که هیچ کس نباشد. فقط من باشم و مقداری آشغال بازیافت نشدنی. در راه خواستم با او حرف بزنم. بهش بگویم که جریمه شدم. ولی نشد، نخواست، نخواستم.
کنار رودخانه نشستم و به یاد آوردم که یخچالم سوخته است. خندیدم و سیلی ای به آب آرام در جریان زدم. او نیز خندید و با تلخی گفت: " عجب روزگاری شده ". دلم از آب و هرچه در زمین است گرفت، به آسمان نگاه کردم. پرنده ای در گذر بود. رد بولی خوردم، بالی گرفتم، و به او ملحق شدم.

هیچ نظری موجود نیست: