۱۳۸۷/۱۲/۱۲

چند خط درهم برهم

بعد از ظهر دل انگیزی بود. رو به روی پنجره نشسته بود و به بازی کودکان خیره شده بود. دفتر خاطرات روزانه اش را باز کرد و آن را ورق زد. از دو سال پیش شروع کرد. درست از شب ازدواجش. در آن شب فقط این را نوشته بود
" حقیقت دارد؟
من دوستش دارم؟
صبر کن، آری، با تمام وجود"
روزها را ورق زد و به زمان حال نزدیک تر شد. در این بین، ماجراها، حوادث و خوشی ها را خواند. به امروز رسید، به امروزی که خالی بود. هنوز جرات نکرده بود آن را بنویسد، چیزی را که در درونش بی تابی میکرد و مدام تغییر ماهیت میداد. چند خطی نوشت. خطش زد. ولی همچنان دیده میشد که چه نوشته است. با تمام توان تلاش کرد که با خط های درهم کاملا آن چند خط را بپوشاند.
دستش را زیر چانه اش گذاشت. باز بازی کودکان توجه اش را جلب کرد. شکمش را لمس کرد، او را احساس میکرد. حتی میتوانست گرمایش را حس کند.
در باز شد. سایه ای خفیف وارد شد و سپس مردی. همسرش بود. نزدیک شد و از پشت او را، در حالیکه روی صندلی نشسته بود، در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید. گفت:" من می رم دوش بگیرم عزیزم "
بار دیگر به دفترش نگاه کرد. زیر آن همه خط درهم برهم نوشت:" شک دارم "

۱ نظر:

ناشناس گفت...

آقا ممنون از شما، و مرسي از موسيقي خوبي كه اين كنار هست و البته چنين نوشته هايي كه به ما كلي حال ميده... چاكريم