۱۳۸۷/۱۲/۱۱

هات داگ و باران

باران میبارد. در کفشهایم آب است. " یک خانواده ی درست و سلامت" رادیو این را میگوید. هات داگی سفارش دادم. برایم می آورد. "شما خاطره ای از شب عروسیتان دارید؟" سه سرباز در کنارم نشسته اند. آنها هم باید چیزی سفارش داده باشند. غذا را با بی تفاوتی تمام میکنم.
باران همچنان میبارد. تمامی ندارد. بیرون می آیم، کنار در می ایستم، سیگاری روشن میکنم و منتظر میمانم بند بیاید. سربازی کنارم می ایستد. سیگارش را داخل روشن کرده. صدای رادیو قابل شنیدن است " خانوادگی، کاملا خانوادگی "
سرباز میگوید:" مسخرست "، بی آنکه بخواهم بدانم منظورش چیست میگویم:"خیلی". سیگارش تمام میشود. پوتینی پایش است، میگوید:" من می رم "، و میرود.
آب همه جا را گرفته. امکان رفتن نیست. او دور میشود و باز سیگاری روشن میکنم.

هیچ نظری موجود نیست: