۱۳۸۷/۹/۲۸

صرف فعل

سالواتوره در حال دویدن بود. اولین سوال این است که چرا در حال دویدن بود. ولی جالب تر اینجاست که در دستانش پلاستیک سیاه و ساندیوچ هات داگ بود که از جویی، هات داگ فروش همیشگی خریده بود. هوا برفی بود و هر لحظه امکان داشت سر بخورد و برروی زمین ولو شود. او کلاه روسی به سر داشت. از آن کلاه هایی که یاد آهنگ feels like home می افتی. بهرجهت او داشت میدوید. در دستش یک پلاستیک سیاه بود و در ان یکی دستش یک ساندویچ بزرگ ژامبون. آن ساندویچ را از فرانچسکو خریده بود. کسی که به قول خودش میدونست ژامبون یعنی چه. اون مخالف سر سخت گیاه خوارها بود و معتقد بود گیاه خواران همانند ل زب ین ها هستند. او با گیاه خوارها بد بود. حتی با زن برادرش که یک خورده بورژوای گیاهخوار بود به شدت بد بود. او بد بود با هر چه گیاهخوار. کسی داشت در یکی از روزهای آفتابی گرم که به شدت نیازمند یک دوش آب سرد میشوی میدوید و در دستش یک پلاستیک سیاه بود. او مدت ها بود رنگ خانه را ندیده بود. از هر چه کلاه روسی بدش می آمد. کسی جلویش را گرفت. به نظر می آمد کسی از دوستانش باشد. ولی نبود. او کسی بود. همینقدر کافی است برای اینکه وارد داستان شود. او کسی بود. با ورودش این سوال اساسی را از آن شخص دونده پرسید و نویسنده را از تمام علت و معلول سازی های بیخود برای منطقی جلوه دادن این داستان راحت کرد. او پرسید:" چرا میدوی؟"جویی یا فرانچسکو جوابی نداشت. نمیدانست چه باید بگوید. آرام شد. احساس کرد در یک فرایند بی جهت دویدن قرار گرفته است. احساس ج ن ده ای را میکرد که به ازای هیچی با کسی خوابیده است. دیگر نخواست بدود برای اینکه نمیخواست ج ن ده باشد. آرام شد. آرام راه رفت. آرام نفس کشید. ولی بعد از مدتی احساس کرد این آرام شدندش نیز بر طبق میل نویسنده است. نویسنده طی این فرایند کاری کرده است که شخصیتش آرام شود. او با فهمیدن این مطلب ناگهان کنترلش را از دست داد همانطور که دوستش در زمانی که فهمید زندگی یعنی چه کنترلش را از دست داد. تنها آرزویش این بود که دیگر نباشد. یعنی وجود خارجی نداشته باشد که مورد سوء استفاده ی نویسنده قرار گیرد. ولی انگار بی فایده بود. چون این حس را نیز بر طبق میل نویسنده میدید. او لحظه ای صبر کرد. فکر نکرد. پلاستیک سیاه را به گوشه ای انداخت ساندویچش را نیز. لحظه ای درست به چشمان فکری نویسنده خیره شد و به او گفت: "a s s hole"
نشست در گوشه ای و متحیر ماند از مفعول شدندش زیر دستان فاعلی به نام نویسنده.

۲ نظر:

Cookie Monster گفت...

somehow it was stranger than fiction

ناشناس گفت...

جدن هیچی نمی تونم بگم ~ میرم یه بار دیگه بخونم و بازم بخونم.