۱۳۸۷/۹/۹

فرار 3

سر میز شام، ناگهان، متوجه شد قیافه هایی غریبه را میبیند. او احساس کرد که مدت هاست با این غریبه ها بر سر یک میز غذا میخورد. خفگی به او دست داد. آنقدر این حجم ناباوری ها زیاد بود که اشک در چشمانش جاری شد. چنگال از دستش رها شد و با میز برخورد کرد. چنگال آرام گرفت و بر روی میز ساکن شد، مرد نیز برروی صندلی.

هیچ نظری موجود نیست: