۱۳۹۰/۱۰/۲۸




خوابیده. نور آفتاب، به مانند زن محجوبی که پایش را برای اولین بار به خانه غریبه ای میگذراد به درون روانه میشود. روی تخت خوابیده است. ملافه ای از زیر سینه هایش تا پایین شکمش را پوشانده است. به وری تمایل شده است. خواب است. سبکی و بی حسی بدنش گویای آن است. کنارش نشسته ام، روی تخت. تخت خالی از هر چیزیست، جز من و او. انوار آفتاب روی بدن لختم می لغزند. محل نمیدهم. به او فکر میکنم. به او فکر میکنم. تمام لحظاتمان را مرور میکنم. محل نمیدهم. دیگر محل نمیدهم. بازگشتش محل دادن میخواست. و نگه داشتنتش محل ندادن. حل است. باطل نیست. صادر است. دیگر مح نمیدهم. محال است. محلش نمیدهم تا محلم بدهد. کنارش نشستم، نه کاملا نشسته و نه کاملا دراز کشیده. حالت معلقی. سرا پایش را مینگرم. دیگر گمش نمیکنم. نمیگذارم. محال است. گم کردنش همان  قدر سخت بود که گم کردن خود من. نمیتوانم. توانی ندارم. سختی نیست. خفگی است. کلافه شدن. به خرت و پرت افتادن. و سرفه کردن. هرزه گفتن. و گم شدن. بی خردی و نادانی. زدگی و زده شدن. همه چی احتمال و همچنین محال است. احتمالات سرآغازی بر محالات است. 







۱ نظر:

Unknown گفت...

چطوری پیرمرد؟ :دی ای بابا بلاگ توام حتی سوت و کور شده. آقا بنده بسیار تحت تاثیر این جملت قرار گرفتم. اون آخریا و بسیار حال کردم :دی