یک. بلد نیست رو راست باشه. یه بار بهم گفت. فکر کنم خودشم ندونه یعنی چی، رو راست بودن رو میگم. منم نمیدونم. کی میدونه
اصن؟ موقع هایی شده در هوشیاری کامل، با اینکه فکر میکردم با خودم، با اطرافیانم رو راستم ولی در واقع نبودم.
دو. چند روزیه مینوسم و هرچی که میخوام بنویسم به یاد پدرم میفتم و وقتی به یاد پدرم میفتم مادرم رو میبینیم اون گوشه. همیشه مادرا اون گوشه بودن. جالبه نه؟
سه. وقتی که زبان محدود میشه و فقط در کاربردهای مشخصی به کار گرفته میشه، حالت غریبی پیدا میکنه. برای من زبان، و حرف زدن، مث استفاده کردن از نقطه ضعف حریف برای غلبه بهشه. هیچ وقت حرف زدن، نوشتن و استفاده از واژه ها رو جدی نگرفتم.
چهار. سر تا پام خیس شد. با لباس بودم. رفتم زیر دوش که پاهامو بشورم. شیر روی دوش بود. دوش باز شد و خیس شدم. اتفاق خبر نمیکنه، انگار!
پنج. بهم گفت افسردگی چیز بدی نیست. افسردگی مث شادیه. شادی کردن مگه بده؟ مشکل اینجاست که اینا رو از ما گرفتن و شادی و افسردگی تجویزی رو به ما ارائه میکنن. یه نوع سطحی و مسخره ای ازشون رو به خوردمون میدن. اینجاست که مشکله.
-بلد نبودم چیزی بگم. حالشم نداشتم.
شیش. شاش دارم. خیلی شاش دارم. تو یه جا گیر کردم. نه راه پس دارم و نه پیش. تا یه ساعت دیگه باید همینطوری روی این مبل بشینم. خدا به داد برسه.