۱۳۸۹/۱۰/۵






یه لحظه سنگین شدم. وجودم رو حر گرمایی گرفت. غلیان کنان از پایین اومد بالا و از سرم زبانه کشید. طاقت نیاوردم در و باز کردم و پریدم بیرون. برف بود. بوران بود. از رو به رویم قطاری رد شد. یاد ایستگاههای مرگ نازی ها کردم. استخونام از سرما میلرزید. قطار زوزه کنان رد شد و زوزه اش در گوشم پژواک شد. رو به رویم دریایی شد و غروب آفتابی. همونجوری زل زدم. پرنده ای آرام در رو به رو، بین من و اون غروب زیبا برای خودش چرخ میزد. صدای زیرش همه ی فضا رو پر کرده بود. جایی که بودم به نظرم روی تپه ای بود رو به روی اون غروب زیبا. نشسته بودم و هیچ چیز تغییر نکرد. همه چیز همونطور بود. به مانند تصویری از فیلم بود. به مانند نقاشی ای بود. کلیشه ای دوست داشتنی بود!
نمیدونم دیگه چی شد، فقط یادمه در و باز کردم، برف و بارون و بعدش این غروب گرم و زیبا، و دل انگیز. دیگه نمیدونم چی شد. فقط رفتم، فقط دیگه نبودم. مادیت در من گم شده بود. سبک مثل یه پر.‏









هیچ نظری موجود نیست: