در اون اتاق با نور قرمز ملایم، برای اولین بار با حس غریبی آشنا شدم. حسی که قبلن درکش نکرده بودم. نا امنی! روی تخت دراز کشیده بودم و ملافه رو قایمکی خنج میکشیدم. نمیدونم چرا ولی پاشدم و بیرون اومدم. زدم بیرون و پشت سرم رو نگاه کردم. جورابم اونجا موند. مهم نبود واسم. حتی اگه ساعتم – چون تنها چیز به نسبت با ارزشمند اون شبم همون ساعته بود – هم جا میموند حتی جرات سرمو برگدوندن هم نداشتم. اومدم بیرون و خودم رو گم و گور کردم. تا حدی که مطمئن باشم حتی ذره ای احتمال هم وجود نداره که من رو پیدا کنن. از اون به بعد رنگ قرمز، افسون کننده ترین و هولناک ترین شد. سرمو بلند کردم و دیدم من در احاطه ای از رنگ های قرمز هستم. رنگ هایی که با یک پا پس میکشم و با دیگری پیش میرفتم. احساس میکردم از نقطه ی ثقلم در حال متلاشی شدنم. درد داشتم و بیشتر این درد، زجر بود. زجر میکشیدم. زجری که ازش نمیتونستم دوری کنم. دوری از زجر مساوی با غرق شدن در زجره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر