۱۳۸۹/۵/۱۰





گاهی اوقات اتفاق خاصی نمی افتد. فقط پی میبری. پی میبری به آنچه که هیچ وقت به چشم نمی آمد. گاهی اوقات در همان لحظه مکث میکنی و به آن فکر میکنی. گاهی اوقات نیاز نیست به مانند آگاه شدن از یک شکست یا رفتن کسی که به صرف دور شدن از تو میرود، بهم بریزی. گاهی اوقات فقط یک مکث، یک بازجستجو در اعماق فکرت کافی است. نیاز نیست که شلیک توپی باشد یا همهمه ی مرغان وحشی عازم کوچ. گاهی فقط میفهمی که خیلی ها را به راحتی از دست داده ای و آسان تر از آن خیلی چیزها به تو چسبیده اند و در افکارت رسوخ کرده اند. گاهی اوقات میفهمی که در زندگی به جایی رسیده ای که دیگر میدانی زمانی عینکت را گم کنی، کجاها میتوانی پیدایش کنی. به آن کنج خیره میشوی، خم میشوی، برش میداری، بر رو به روی چشمانت قرارش میدهی، و سر میگیری آنچه را که متوقف شده بود.








۲ نظر:

تی ت ی گفت...

و از همه بدتر اینه که عینکی نباشی
می خوای شروع کنی
دستت رو می کشی کنارت...خالیه

کاشکی عینک بود بجای این خالی

misha گفت...

گاهی اوقات عینک را که زدی... ناگهان، یک هو می فهمی در تمام گاهی اوقات ها نمره چشمت با سرعتی نزدیک به هیچی تغییر کرده، گول خوردی؟؟؟ بله این دیگر چشم تو نیست