۱۳۸۹/۲/۱۷





بعد از مکثی طولانی، گفت، زنی رفت. گفتم همه اش همین؟! رفت؟! این شعرت بود؟!
نگاهم کرد، نتوانستم نگاهش کنم، ترسیدم، وا دادم. چشمهایش سنگین بود. نمیبارید ولی باری رویش بود.







۲ نظر:

Zarrafe گفت...

امسال سر نمایشگاه کتاب که بازم نرفتم همه ش یاد اون کامنتی که پارسال برام گذاشتی بودم و جریان اون اتو ئه. امروز گشتم دوباره پیداش کردم. بالاخره خب هرکس یه مریضی ای داره دیگه منم اینجوری.http://yeaalameharf.blogspot.com/2009/05/4.html

تی تی گفت...

هیچ