در شب و تاریکی، آن موقع که چشمها دیگر کار نمی کند، میدانم اگر سه قدم از در اتاق به جلو طی کنم سمت راستم آشپزخانه هست و سمت چپم در حمام. میدانم اگر به آشپزخانه قدم بگذارم به اولین چیزی که برخورد میکنم گاز است و در رو به رویش یخچال. میدانم باتنت به کجای یخچال گیر است. با دست کشیدن بررویش میتوانم طرحش را مجسم کنم و در کنارش لبخندت را، آن زمان که به من هدیه اش دادی. اگر پایم را به حمام بگذارم سمت چپم در آن کنج دوش هست و در رو به رویش شامپو ها و وسائل بهداشتی. اگر همان طور که برای اولین بار وارد حمام شدیم قدم بردارم میتوانم دقیقا بگویم برای اولین بار، دستهایت را به کجای دیوار تکیه دادی و میدانم دو قدم برداشتم، دو قدم لعنتی که تو را در آغوش بگیرم.
اگر از همان دو راهی نه به آشپزخانه و نه به حمام بروم و به راهم ادامه دهم، با شش قدم به سالن میرسم و در سمت راست، رو به روی تلویزیون مبلی را در میابم که به هر حالتی که خواستیم برروی آن خوابیدیم و زمان میسوزاندیم به مانند کاغذی خشک که اسیر آتش میشود. میتوانم به یاد بیاورم که میگفتی باید از هر وسیله تا آنجا که میتوان خاطره ساخت. نمیدانستم چرا ولی حالا، دیگر میدانم. باید ساخت و نترسید.
جالب است. جالب است که در خاموشی مطلق، حافظه میشود چشمانت و مکان دقیق اشیا و خاطرات متعلق به آن را به مانند سیلی به یادت می آورد. هه!
۳ نظر:
اینو واقعا قشنگ نوشتی / خوندمشو و حالم عوض شد !
balcone khoonat kojast ?
خواستم دوباره بگم: واقعا از سبک نگاهت خوشم میاد... واقعا!
اگه دوباره گفتم چون حس کردم این پستت عالی بود، نتونستم سکوت کنم!
البته (به نظرم تو بیشتر فیلسوف خوبی میشی تا نویسنده خوب)(!)
ارسال یک نظر