۱۳۸۹/۱/۲۶





داشتم چای میخوردم. تکه ابری با شتاب از بالا سرم رد میشد. چاق سلامتی کردیم. بهش گفتم وایسا چای واست بریزم. گفت چاکرتم، از قافله عقب افتادم، باید بهشون برسم. تو شهر بعدی باید بباریم.







هیچ نظری موجود نیست: