یه چیزایی رو خیلی دیر میفهمی. دیرتر از اینکه حتی بخوای افسوس بخوری. مث اینکه بعد مدت ها، با پدرت تو بازار تره بار راه بری، و پیرمرد، تمام پلاستیکای میوه رو خودش تنهایی دستش بگیره. یه چیزایی فقط در تعصب و دوست داشتن، زنده میمونه. فقط هم با تپش قلب نامنظم و قند خون بالا از بین میره. هه! چکارش میشه کرد! مجبورم به بهانه ی اینکه دو تا نارنگی بخوریم باهم، چند تا پلاستیک رو ازش بگیرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر