حقیقت، برآیند اعتقادات هر نسل است. هر نسل به یک چیزی باور دارد، نسل دیگر شاید نه. وقتی با خود می نگری که نسل قبل به خاطر اعتقادی که تو دیگر نداری، چه ها که نکرده، کمی درنگ میکنی که چقدر همه چیز سبک شکل میگیرد ولی تبعاتش چقدر سنگین تمام میشود. میترسی که ای وای، نکند من هم، ما هم، بازیچه شده ایم.
این لحظات هست که لبخند های طعنه آمیز پیرمردان را درک میکنم. آنوقت که لبخندی به لب می آورند، سری تکان میدهند و بی جواب تو را رها میکنند. شاید خود آنها نیز میدانند که بحث، کلا بی فایده است. شاید پیری، که انتهایش به پارکی، شاید، ختم شود، به مثابه تماشاگری باشد که بازی فوتبال را میبیند. ولی او نظاره گر بازی کردن انسان هاست. میخندد، تخمه میخورد و گاهی هم فحش میدهد که چرا بد بازی میکنی. در واقع پیری حکم استعفا از جامعه ی انسانی است.
۱ نظر:
یادم باشه خودمو بازخرید کنم
ارسال یک نظر