در آن روشنایی بی جان اتاق، با انگشتان ظریف دست راستت دکمه های پیراهنم را باز میکردی. گویی که با خود تانگو میرقصند و بدن من بستریست برای خرامان نازیدن آنها. با همان یک دست، کمربند که هیچ، به خدمت دکمه ی شلوار و زیپ و آنی میدیدم که عریان شده ام در مقابلت. مبهوت میماندم مدتی. این را بهت نگفتم و نخواهم گفت.
یک دستت برایم کافی بود. این روزها، یک دستی عاشقی کردنت را بیاد می آورم .
۱ نظر:
این روزها...
ارسال یک نظر