۱۳۸۸/۱۱/۳

پاسگاه







جاده لخت بود، بدنش را با چادری از سفیدی برف پوشانده. راه میرفت. بی رمق راه میرفت. دستانش یخ زده بود. یخی اش به استخوان زده بود، میخورد جان را. جان را، بی جان میکرد. کوله اش به پشت، سرش در کلاه، پاهایش در کفش، میرفت. برف یخ زده بود. رویش باز برف مینشست. کوران بود. چشم، چشم را نمیدید. دستانش را در رو به رویش تکان میداد. در آن سفیدی، سایه ای سیاه از آنها را میدید. پوست پوست شده بود آن انگشتان، به چشمانش می مالید. ها میکرد. بر میگشت، گاهی. گاهی به پشت میرفت. بین دو کوه، در یک جاده ی تنگ می خزید در برف. سنگ بود، سنگ زیر برف بود. کفشهایش، شهری بودند. آنجاها، به هر چه که رنگ و بوی غریبی داشته باشد میگویند شهری. کارشان را راحت کرده اند. از روی سیمهای برق، توده ای از برف به پایین ریخت، جلوی پایش، روی صورتش. لباسهایش کفاف نمیکرد. سرما آنی میزد به استخوان.
ده را رد کرده بود. مدت ها بود دور شده بود. چراغهای جاده سو سو میزدند، سفید ِ سفید. کورت میکرد. راه باز تر شد. راه که باز تر شود یعنی خبری هست، یا امدادی در کار هست یا پاسگاهی، یا خروجی برای دهی. سرش را انداخت پایین و ادامه داد. زوزه ی باد بود و صدای زیر پا له شدن برف تازه. سرش را به سمتی برد، راستش بود. پاسگاهی بود. سرباز در زیر سایه بانی که در بالایش پر از برف بود، ایستاده بود. منجمد شده بود. به سمتش رفت. تا دیدش، آمد سمتش. حالش زار بود. کسی که شب تا صبح در این هوا کشیک میدهد می فهمد اینجور چیزها را. پهلویش را گرفت، بردش تو. روی صندلی ولش کرد. سر پاسبان آمد. نگاهش کرد. جونی نداشت. بردش در اتاقش. بساط چای به پا بود. بخار
میزد از کتری بیرون. صدای سوتکی هم میداد. آتشش پر بود. چای برایش ریخت، خودش پشت میز نشست.
نگاهش نمیکرد. نگاهی نداشت که به سمتی روانه اش کند.
+ از کجا میای؟
جوابش را نداد. در آن اتاق نبود. باز پرسید
+ از کدوم وری؟ نکنه برای عروسی پسر حاج ضیا اومدی؟ همون چند تا شهریایی؟
سرش به پایین افتاد. کمی برف از روی سرش به روی پاهایش ریخت. یخ روی دستانش کم کم آب میشد. کتری زوزه میکشید.
+ امشب شده دردسر، عروسی شده مکافات. یه تصادف هم داشتیم. رو هم دو نفر مردن.
سرباز با شتاب وارد شد. کنترلش دست خودش نبود. در را که باز کرد، رفت در دل علاء الدین و کتری رویش. بخار در هوا پخش شد. نفس نفس میزد. نفسش را بریده بودند.
- قربان قربان، آوردنش.
جمعیتی وارد پاسگاه شد. پاسگاه پر از آدم شد. صدای جیغ و فریاد و گریه زاری همه جا را پر کرده بود. صدا به صدا نمیرسید. سر پاسبان رفت بیرون. دادش رفت هوا. همه را کرد بیرون. حاج ضیا و چند نفری را راه داد تو. مردی را کنار او نشاند. سرباز نگاهش کرد. میخواست ببردش بیرون. سرپاسبان دادش رفت هوا.
+ این بنده خدا جونی نداره. ولش کن توله سگ. برو بیرون. باید تو رو میکشتن امروز.
سرش را کج کرد. نگاهی به مرد کرد. صورت ضمختی داشت، سیبیلی پر پشت. روی دستهایش لکه های خون بود. همه گریه میکردن. حاج ضیا بر سرش میزد. سر پاسبان بلند شد. آمد نزدیک مرد. محکم خواباند زیر گوشش.
+ چرا کشتیش قرم ساق؟
باز خواباند زیر گوشش. همه ساکت شدند. هیچ کس چیزی نمیگفت. او سرش را به کنار دیوار تکیه داده بود و آنها را نظاره میکرد.
- نباید باش ازدواج می کرد.
+ به تو چه؟ خر کی باشی آخه؟
سرپاسبان کلاهش را در دست گرفت. برگشت به سمت میزش، که در باز شد. مردی آمد تو و بی امان به جان آن مرد افتاد. بساطی شد. قیامت بود. او همچنان تکیه داده بود. سرش بی حس بود، نمی فهمید. اشک از چشمانش جاری شد. پا شد و در میان آن شلوغی از پاسگاه زد بیرون. در جاده سرازیر شد. راه تنگ تر میشد، دستهایش محو تر. این یعنی داری میروی در دل کوه. جاده سخت میشود، کوهها بی رحم میشوند و تو آرام آرام در سفیدی فرو میروی. سفیدی ای که جان خیلی ها را گرفته.







هیچ نظری موجود نیست: