۱۳۸۸/۱۰/۱۴

جایی میان دو کوه شاید







پیرمرد در ایستگاه نیمه متروک قطار که سی سالی میشد در آن کار میکرد، پشت یک میز چوبی ی پوسیده در یک اتاق کوچک که پنجره ی آن بی باکانه رو به آفتاب باز میشد، نشسته بود. سیگاری میپیچید. انگشتان زمختش که رگه هایی از سیاهی ما بین آنها دخول کرده بود، دشوارش کرده بود. به آفتاب خیره نمیشد. سرش را پایین میگرفت. پشتش، پایین تر از گردنش، سوخته بود.
در روز دو بار میبایست خط را عوض کند. دلبسته شان شده بود. دلبستگی ی دیگری نداشت. ما بین اینها نیز سیگار میپیچید. آب هم، مگیذاشت جلوی آفتاب، تا دم دمای غروب، گرمایش میماند. شبها نیز جلوی ایستگاه آتش روشن میکرد. دو تا سیب زمینی می انداخت آن تو، غذایش همان بود. گاهی اوقات از ده کنار، که عروسی ای، ختمی عذایی در کار بود، چیزکی می آوردن. هنوز فراموش نشده بود.
عرق از کناره های پیشانیش بر صورتش جاری میشد. می آمد پایین، از زیر گردن رد میشد، سینه های پر پشمش را میگذراند و به نافش نرسیده بخار میشد. قطار که می آمد بلند میشد، ایستگاه نگه میداشت یا نمیداشت توفیری نمیکرد، خط را جا به جا میکرد. وقتی می آمد از دور معلوم میشد که سرعت را کم کرده، میفهمید خبری است، کسی پیدا شده که حرفی با او دارد. مینشست کنار سکو تا آرام آرام کنار پای او بایستد، همیشه هم همانطور بود، کنار پای او ساکت میشد. زحمت نمیداد بیاید پایین، گرما که باشد، رفاقت ها خلاصه میشوند.
آسته آسته نزدیکش میشد قطار. کمی از آب کتری را ریخت کنار پایش، روی سکو. دستی زد تا کمی پاک شود. تخم مرغی شکاند ریخت روی سکو تا که قطار برسد، غذایش آماده شود. به قطاربان نگاه کرد. سرش را آورده بود بیرون. سرعتش کم بود، ولی قرار نبود بایستد. نگاهش کرد ، بی درنگ گفت:
+ مشتی، خبری نداری؟
درست و درمون نگاهش نمیکرد، سرش بیشتر به تخم مرغ گرم بود
+ رفته لاکردار، شاه رو میگم
سرش را برگرداند، دستش را سایه بان کرد، گفت
- کجا؟
+ عوض شد حکومت
مدتی هم را نگاه کردند، حرفی نبود که زده شود. گفته بودم، گرما که باشد، رفاقت ها پخته تر میشود.
- یه لقمه بگیرم؟
+ نه دیره، باید برسم خط
سوت قطار شنیده شد. قطار بار کرد که باز شروع کند به زوزه کشیدن. از او اینبار با شتاب بیشتری دور شد. او نیز مشغول خوردنش بود. یک تخم مرغ، یک لقمه است. یک لقمه چند گاز است. برایش یعنی هیچ. دست در جیبش کرد، سیگاری از قبل پیچانده بود، آتش زد، دو دستش را تکیه ی پایش کرد، بلند شد. برگشت، به سمت اتاق نرفت، رفت آنور. پرچم را پایین آورد. باز به اتاقش برگشت.










۱ نظر:

بهداد گفت...

سوت قطار هنوز میاید...