۱۳۸۸/۹/۴

سوز





تو راه بودم. حالم گرفته بود. به راننده گفتم بزن كنار. همه شاكي شدن. گفتم من يه سيگار بكشم ميام. قيافم انقدر نادَخ بود هيچ كس چيزي نگفت. اومدم بيرون، ديدم كنار يه پل عابر وايساده، وسط جاده! زد به سرم برم بالاش. همينطور كه سيگار ميكشيدم، پايين، جاده رو نگاه ميكردم. ماشيني رد نميشد، برهوت ِ برهوت. هوا سوز داشت، سوزش جون داشت. به خودم ميپيچدم كه تحمل نياوردم، زدم زير گريه. بعدش رفتم پايين، نشستم تو ماشين. راننده نگام كرد، گفت ميخواي يكم بيشتر بمونيم؟ چيزي نگفتم. راه افتاد. سرمو تكيه داده بودم و چشمامو بسته بودم كه عقبي گفت آقا بيا. دو نخ سيگار بود، يه مشت تخمه.









هیچ نظری موجود نیست: