۱۳۸۸/۷/۱

اون






او به شکل هر آدمی در می آمد که با او میخوابید. دروغ نمیگفت، صرفا حقیقت دیگری را در جواب میگفت. موجب میشد که پازل ها را به اشتباه کنار هم بچینی و اینگونه، تصویری که در می آمد، نه او بود نه تو، و نه هیچ کس دیگر. همین ناتوانی در برقراری ارتباط بین حقایق با رفتار عینی او، واقعیت گنگ و شیرینی را می آفرید که برای هر دویتان قابل درک نبود. ولی میدانست که چه میکند با تو. میدانست تو را در بازی شطرنجی غرق میکند که در مقابل، یک خروار سرباز، قلعه و کاخ هست ولی بدون شاه. و او در کنارت، تکیه میزد به جایی و تقلا ی تو را نظاره میکرد.
زیبایی خاص خودش را داشت. عادی بود. به عادت یا اصرار، خودآگاه یا نا خودآگاه نمیدانم. ولی مرتبا دست در دماغش میکرد. شکلات میخورد ولی بیشتر به خودش می مالید. هر لباسی که گیرش می آمد را می پوشید. آش شله قلمکار خوردی؟ همانگونه. نمیدانستی اگر سوار تاکسی شود و برود، آیا بر میگردد، یا باید دور شدن و تبدیل به نقطه شدن تاکسی را همانند یک خداحافظی بدانی. بی تفاوت بود، بی خواهش بود، بی انتظار بود. فقط میخواست برایش بخوانی، شمرده شمرده. سرش را پایین می انداخت، دو زانو مینشت، - همیشه شرت به پا میکرد و آنهم گل گلی - و به گونه ای رفتار میکرد که حواسش پرت است. ولی میدانم با شخصیت ها زندگی میکرد. خودش را جای آنها میگذاشت و تمام تلاشش را میکرد که کاری را بکنند یا نکنند. مینشست جلویشان و باهاشان حرف میزد. " نکن اینکارو، نکن " بیشترین حرفی بود که از او شنیدم. مدام لبانش را میجوید.
او با خیلی ها بود ولی فقط با من نبود. در واقع میخواهم طوری وانمود کنم به خودم، که به خاطر من بود. با هر کس میخوابید و با من هم. ولی زمانی که پیشم بود، شبش را تا صبح روی مبل سپری میکرد. روی مبل خوابیدن ها از آن زمان شروع شد که به او گفتم:" به من دروغ بگو، ولی لبخند نزن". بعد آن، بار ها خودم را لعنت دادم. فهمید که فهمیده ام. دور کرد خودش را. مانع اش نشدم. قرار هم نبود. دور شد. خودش را به هرکس که میرسید میچسباند. در آخر، مانند آن شاهانی شده بود که از تسخیر سرزمینی دیگر، کسل شده اند. کاری نکرد. کاری که میکرد، فرسایش دادن بود. خرد میکرد آنها را، به تدریج. اینگونه فرار میکرد. بعدی و بعدی. این خانه و آن تخت. آنجا و آنجا ها. فرقی نداشت. او به مانند مردابی بود، که با رضایت، خودت را در آن غرق میکردی. او زاده شده بود که متفاوت باشد، یا من زاده شده بودم که تفاوت را بپرستم نمیدانم. بی حسی و بیخیالی او، بی تفاوتی به بدنش، او را رویای شبانه ی هر مردی کرده بود.















هیچ نظری موجود نیست: