۱۳۸۸/۶/۱۲

شلق


زد تو صورتم، شلق. در فضا پیچید. رو به رویم در آینه ایستاده بود. ته ریش داشت. موهایی ژولیده، شکمی ور آمده و دستی باند پیچی شده.

خم شد. خم شدم. سیگاری برداشت. بهم تعارف کرد. رد کردم. شبش خون بالا آورده بودم. به دستش نگاه کرد. تمام پانسمان خونی بود. زخمش تازه بود. روی تخت نشست. پنجره اش را با روزنامه پوشانده بود. میزی کوچک، روبه روی تخت، چسبیده به دیوار بود. رویش کتی بود که نیمی از آن بین زمین و هوا معلق بود. آینه گوشه ی اتاق بود و تخت کنار آن. هوا آمیخته با دود بود. هرزگاهی بهش نگاهی می انداختم.

گفتم: خونی ای چکار کردی؟ گفت: سیگار نکش انقدر بابا گفتم: درد داری؟ گفت: رنگتم که پریده گفتم: داری از حال میری! گفت: اونورا کسی نیست جز تو؟ گفتم: بیا اینور گفت: باید برم. اومدم اتاق یه سیگارکی بکشم و برم. میگم، تو چکار میکنی؟ گفتم: تنهام گفت: خوره میشه، میفته به جونتا گفتم: نه اونقدر، راحتم. چرا خونی ای؟ گفت: این؟ هیچی، یه اشتباه کوچولو موچولو. رنگت مث گچ شده ها. گفتم: عادیه گفت: مگه میشه، همیشه که نمیشه (سرش را آنور کرد) باید برم، ( بلند شد که برود ولی لحظه ای ایستاد) یکم به خودت سر و سامون بده گفتم: خوش بگذره.