۱۳۸۸/۵/۲۹

باد می جهد


باد می جهد، از این پشت بام به آن یکی، از این درخت به آن درخت. میرود در پارک و سطح زبر نیمکت کنار آبخوری را می ساید. پشت چراغ قرمز می ایستد و به عبور عابران احترام میگذارد. دست اسکیت سواری که به اتوبوس نمیرسد را میگیرد و او را در بغلش جا میکند تا با اتوبوس برود در دل خیابان ولیعصر و گم شود. باد می آید و شیشه های خانه ی شاعر را می لرزاند. تا شاعر الهام گیرد و بنویسد " باد لرزاد پنجره ی تنها خانه ی تنهای شهر را ". و در آخر باد غیبش میزند. و همه میدانیم که میتوانست غیبش نزند. ولی شاعر سوادش قد نمیدهد. و نمیفهمد هیچ وقت در آخر، که چگونه باد، دیگر باد نیست.