۱۳۸۸/۳/۱۱

در لحظه 3

روی مبل دراز کشیده بود. وزن بدنش را روی یک دستش انداخته بود. چند تار موی فر فری اش، روی انحنای گردنش آرام گرفته بود. میگفت منتظر اتفاقی در زندگی اش است. با چشمانی بی تفاوت به بالا خیره شده بود. نمیدانست، که اتفاقی شیرین، اکنون برای من حادث شده است.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

i luv the bitter happenings of ur life.

ناشناس گفت...

بی تفاوت