۱۳۸۸/۲/۲۸

ع رق خوری سه نفره، کنار در ورودی یک سازمان اداری

خیلی خوشحال و شیک بودم. از اینکه مقاومت کردم و نرفتم نمایشگاه. صبر کردم، روزا رو شمردم، سبز شدن درختا و عشق بازیه کفترا رو دیدم تا اینکه یادم افتاد که قرار بوده نرم نمایشگاه و برم نشر چشمه. خیلی خوشحال و شیک تر رفتم نشر چشمه. به قسمت کتابای جدید رفتم و " عامه پسند " رو سریعا و بدون مکثی برداشتم. یه ورق کادو هم ورداشتم. خانومه گفت کادو کنم؟ گفتم بهش، نمیشه این ورق کادو اِ رو کادو کنید، خوشگله آخه. یه خنده از روی اینکه خیلی بی نمکی کرد و رفتم . رفتم تا اینکه سوار تاکسی شدم. با ذوق و شوق داشتم میخوندم که دیدم راننده تاکسی نگاه میکنه. یکم دیگه گذشت که گفت:" این داستانای عامه پسند به درد نمیخوره. مث تله فیلمه. آدم باید کتابای ادبی بخونه. کتابایی که باعث شه فکرت تکمیل شه. بدرد آیندت بخوره و ..."
هی بهش نگاه میکردم و جز کلمه ی مرصی از دهنم چیزی بیرون نمیومد. یه دفعه کلمه ی آینده برام عجیب غریب شد. راستش هم عجیب بود، هم غریب بود و هم ناآشنا.
دوباره سوار تاکسی شدم. عقب بین دو نفر نشسته بودم و داشتم حساب میکردم بوکوفسکی با 100 دلار ماهیانه چیا میخره؟ هرچی حساب کتاب میکردم، فقط پول واسه بوز بود و سیگار. به نظرتون چه جوری غذا میخوره؟ اگه اون موقع که زنده بود اونورا بودم حتما شبا میگفتم بیاد پیشم و بش غذا میدادم. با اینکه یه پیر سگ غر غرو بیشتر نیست ولی خوبیش اینجاست که پاچه نمیگیره.
سمت راستم رو نگاه کردم. مَرده داشت نیازمندیها، قسمت مسکن رو نگاه میکرد. براندازش کردم. داشتم یه آدم با آینده رو میدیدم. اون دنباله خونه بود. خوب خونه، یعنی زن، زن یعنی بچه. اینا میشه آینده انگار. سمت چپم، یکی دیگه، مجله دستش بود. کلی تلویزیون اِ یو اس بی خور بود که داشت با حسرت و شـهوت نگاشون میکرد. به جلو خیره شدم. بین آینده و آدم های آینده دار احاطه شده بودم. یه لحظه ترسیدم، ترس از اونچه که اونا دارن و من نه. لحظه ی بعد احساس کردم گوز دارم. بعدشم هیچی. زمان داشت میگذشت و همه با هم تو ترافیک بودیم که اس ام اسی اومد. دوستم بود. نوشته بود، " آخ جون بوکوفسکی رو خوندم " موجی از شادی منو در بر گرفت. نوشتم واسش آخ جون منم گرفتم. این خوشحالی ای بود که هر آدمی نمیتوست درکش کنه. مطمئنم هیچ کس تو این ترافیک لعنتی همچین خوشحالی رو نداره. بوکوفسکی رو سخت تو بغل گرفتم. میترسیدم. میترسیدم که ازم بگیرنش. بی شک جانی دپ با دزدان دریایی کارائیب تویه راه منتظر بودن یه جایی و میخواستن این کتاب رو بدزدن و بهم یه آینده بدن.

پ.ن. این یکی هم خیلی خوب بود. خواستید گوش بدید، اینجاست دیگه.

۳ نظر:

ned گفت...

مرسی!**

Zarrafe گفت...

اولین نفری هستی که می بینم کاملا عامدانه نرفتی نمایشگاه کتاب البته غیر از خودم

| ebhum | گفت...

منم نرفتم - با این کلمه مقاومت کردم و اینا هم خیلی کیف کردم ...

میدونی به نظر من تو یه کار مفید دیگه هم میتونستی بکنی - اونم اینکه در حین اینکه تمام اینا تو مغزت اینور اونور میشدن، به آینه جلوی چشم راننده که مستقیما رو به روی تو بوده و عقب و نشون میداده خیره میشدی ... حس عجیبی ، همراه با افکار غریب - دفعه بعد امتحان کن