۱۳۸۸/۲/۹

دور میز

دور میز کوچک چوبی چهار نفره نشسته بودند. همان میز که قدیمی میزد، پیرسال بود. همان که زن با وسواس تمام آن را انتخاب کرده بود. اعتقاد داشت هر خانه ای باید در دلش میز کوچکی داشته باشد که زمانی دلت گرفت بنشینی دستت را بر چانه ات بزنی و گذر روزگار را تماشا کنی. مگر عشق و میز کوچک با هم خلق نشدند؟
دور همان میز کوچک نشسته بودند. شـراب میخوردند و از فوتبال حرف میزدند. نمیدانست چرا این سه باید از فوتبال حرف بزنند. نمیخواست تظاهر کند و با آنها حرف بزند. دلیلی نمیدید.سکوت اختیار کرده بود. پایین تر، در زیر میز، پاهای مرد با همسر دوستش در تماس بود.
" ببین درست، توپ رو مث خط کش فرستاد سمت راست زمین. مسی از اونجا حرکت کرد و زد تو قلب دفاع و یه پاس به بیرون داد، آره، به بیرون محوطه، و اتو اُ هم با یه شوت جانانه زد تویه دروازه "
زن با خودش در این فکر بود که چرا از این خانه، از این فضا، از گرمی بودنشان حرفی نمیزنند. چرا با این بحث های بیهوده، زمان را، مفت میفروشند به هیچ. پکی دیگر زد. زن ِ دوستش نیز پکی دیگر زد. به مرد نگاه کرد. و خنده ی کوچکی بر چهره اش نقش بست.

هیچ نظری موجود نیست: