۱۳۸۸/۱/۳

مبل فروشی

+ میدونی؟
- چی رو؟
+ من و اون عادت داشتیم بیاییم اینجا. از پشت شیشه مبلا رو نگاه میکردیم. یکی رو انتخاب میکردیم. بعد دستش رو میگرفتم. چشمامون رو می بستیم و تصور میکردیم که باهم روی اون مبل نشستیم.
اون همیشه عادت داشت سرش رو بزاره روی سینم. بعد خوابش می برد. و من به صدای نفس کشیدنش گوش میدادم. تا اینکه بیدار میشد و با دستش، آروم صورتم رو نوازش میکرد. و من لبخندی میزدم.
- جدی؟
+ گندش بزنن، تمام مبلاش گرونه

هیچ نظری موجود نیست: