۱۳۸۸/۱/۳

سالواتوره

هنگامی سالواتوره به خودش آمد که مردم در حال جیغ زدن بودند. با تعجب آنها را نگاه میکرد. نمی فهمید دلیل جیغ زدنشان چیست. به خودش آمد. فهمید که در خیابانی باریک و شلوغ میدود، با شتاب. نمیتوانست خودش را متوقف کند. لحظه ای پایین را نگاه کرد. در دستش تفنگی را دید و دیگری خونی بود. پیراهنش نیز پاره و سرتاسر قرمز بود. به سرعت گذشته را مرور کرد. چیزی به ذهنش نیامد. گویی مدتی تمام حواسش مختل شده باشد و در عالمی ساکن به سر برده.
با تمام توان در حرکت بود. فهمید که اتفاقی افتاده. اتفاقی که عامل تمام اینهاست. میدانست که فرصت زیادی ندارد. جرات برگشت به عقب را نداشت. نمیخواست بداند چند نفر دنبال او هستند. احتمال اینکه گلوله ای هم اکنون در راه برخورد با او باشد، حس غریبی به او میداد.
احساس میکرد به اندازه ی کافی تجربه دارد که بداند دقیقا چه خبر است. باید برای فرار از خطر احتمالی راهش را به کوچه ی فرعی تغییر میداد. ولی بیشتر، آرزو میکرد که فرشته ای از آسمان بیاید و به او بگوید که همه ی اینها رویایی بیش نیست.

هیچ نظری موجود نیست: