۱۳۸۷/۱۲/۲۴

توپ و زمین

فردای آن روز، همسایه ی کناری او که فردی محصل بود، خود را برای امتحان هفته ی آتی اش، که مهم بود آماده میکرد. کودکی خیلی آرام در کوچه بازی میکرد. آنقدر آرام که تنها صدای اصطکاک توپ با زمین به گوش میرسید. در نظر او و زیر این همه فشار درس، این صدا غیر قابل تحمل بود. او کنترلش را از دست داد. مدتی از درس دست کشید.
سرش را بین دستانش پنهان کرد و موهایش را میکشید. قطره های اشک از چشمانش سرازیر شد. مدتی در این حالت بود تا کمی آرام شد. در حالیکه صدای اصابت مداوم توپ با زمین همچنان شنیده میشد.
بلند شد و از خانه خارج. به سمت کودک رفت. توپش را گرفت و پاره کرد. کودک به او زل زد در حالیکه وحشت کرده بود. و بعد، پا به فرار گذاشت.
او ماند، و یک کوچه ی باریک و خلوت، و یک توپ پاره.

هیچ نظری موجود نیست: