قطره های باران، بر روی شیشه ی ماشین کشیده میشدند و به پایین می آمدند. از شهرستان آمده بود. به بیرون خیره شده بود. آدم ها با شتاب در رفت و آمد بودند. نمیدانست که اینها اینگونه اند یا باران مسبب اش است؟!
باران شدید یا کم میشد. در ترافیک بود. نمیدانست کی میرسد. زیاد هم عجله نداشت. چهره ی مردمان برایش جذاب تر بود. هر کس به شکلی بود.
در محکم بسته شد. از افکارش بیرون آمد. نمیدانست در بین این آدمها، در وَنی که هوایش سنگین است، گرفته است، چه میکند؟
به موبایل بغل دستی اش خیره شد. کجایی عزیزم؟ -روی صفحه ی موبایل نقش بسته بود- نگاهی به چهره ی زن کرد. چیزی در آن نبود. مانند سطل آشغالی بود که تهی باشد.
" خانم بیمارستان قلب اینجاست "
ماشین ایستاد. پیاده شد.
باران شدید یا کم میشد. در ترافیک بود. نمیدانست کی میرسد. زیاد هم عجله نداشت. چهره ی مردمان برایش جذاب تر بود. هر کس به شکلی بود.
در محکم بسته شد. از افکارش بیرون آمد. نمیدانست در بین این آدمها، در وَنی که هوایش سنگین است، گرفته است، چه میکند؟
به موبایل بغل دستی اش خیره شد. کجایی عزیزم؟ -روی صفحه ی موبایل نقش بسته بود- نگاهی به چهره ی زن کرد. چیزی در آن نبود. مانند سطل آشغالی بود که تهی باشد.
" خانم بیمارستان قلب اینجاست "
ماشین ایستاد. پیاده شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر