۱۳۹۰/۱۲/۷

من امروز هیچ کاری نکردم
من امروز فقط لبخند زدم
به درختی، دختری و دفتری
امروز کاری نبود
بود هم به من ربطی نبود

من امروز دلم تنگ نشد
دلم نگرفت
خشمی نبود، نفرتی نبود
فقط لبخند بود

امروز به مانند همه روز هایی بود که نداشتم
امروز به یادم آورد
که از دست دادن چقد آسون است
روزی را به یاد آوردم
که دست دراز نکردم

امروز ساده بود
گر خراشی بود، سطحی بود
و فهمیدن از ریشه بی نهاد بود
راحت بودن، از آغاز بود
و نترسیدن از به پایان آمدن

۱۳۹۰/۱۱/۲۹





مهم این نیست که همش داری میبازی. مهم اینه که یه روز، به واسطه ی همین باخت ها، خواهی برد.‏





۱۳۹۰/۱۱/۱۹





 نشسته بود. متوجه شده بود ساعت هاست که نشسته. روی لوازم خونه روکش کشیده شده بود. نشسته بود. متوجه شده بود که ساعت هاست در فضایی نشسته که هیچ معنایی نداره و هیچ مفهومی نمیتونه زاده شه. دور و ور خودش رو نگاه کرد. متوجه بود که ساعت هاست نشسته.‏