۱۳۹۱/۸/۲۲





نشسته ام در کنجی
و در خودم میخزم
بر بدنم چنگ میزنم
راز بزرگی نیست
بزرگ شدن
در حالیکه که مدت هاست فراموش کرده ای
کوچک بودنت را
خام بودنت را

برای لحظه ای گم شده بودم
غرق شده بودم
و نگاه میکردم 
همه را 
خودم را
لبخندها بی معنی بودند
همه چیز
بوی بدی از نبودن بود
در حالیکه همه زندگی را فریاد میزدند
صدای پاها را نمیشنیدم
لیک نمایان بود
که موجی به پا هست
شادی ای به راهست
و من در میان
عاجز بودم
بی درد،‏ بی کس
خسته، رسته،‏
و در یک کلام
رسته بودم

هیچ نظری موجود نیست: