۱۳۹۱/۷/۴

 
 
 
 
دستامو بهم میفشردم
هوا رطوبت داشت
صبح شده بود
پنجرم باز بود 
 عرق بر صورتم جاری بود
 همه چی آروم بود
گنجشکا آروم آروم میخوندن
 
راحت بود
تنها بود
بهش نزدیک میتونستی بشی
 
آشفته بودم
قبلم میتپید
دستم میلرزید
سرم میچرخید
 حواسم سرجاش نبود
 چند قدمی فاصله نداشتم تا از دست دادن
تا پرت شدن به دنیایی که هیچ قدرتی برای تجسمش نداشتم

دستام قرمز شده بود
داغ بودم
سرم گیج میرفت
ترسیده بودم
ترسیده بودم
 
 

هیچ نظری موجود نیست: