یادم است میامد کنارش مینشستم و او دائما مینوشت. از هر چیزی که میامد و میگذشت از راهش ولی بیشتر از عشق. پیری بود و پیر بودن را به من آموخت. مینشست کناری و کتاب میخواند، از ادبیات روس گرفته تا اگزیستانسیالیست های فرانسوی. نمیفهمیدم و نمیفهمدیمش. همیشه کنارش میشستم و کار خودم را میکردم. نمیتوانستم مقابلش بنشینم و کتاب بخوانم. جرات میخواست. پیش او نشستن و کتاب خواندن جرات میخواست.
یادم است کتابی امده بود به بازار که بیشتر به مانند اطلاعات عمومی بود. شروع کرده بود به خواندنش، و در نت هایی که نوشته بود همش از احساس و حس نوستالژیا حرف زده بود. نمیتوانستم ازش سوال کنم، چون جوابم را نمیداد یا میداد نمیفهمیدم. بهش روزی گفتم پدربزرگ خدا شبها میرود پیش آفتاب، پشت کوهها؟ خندید و گفت آره. خودم میدانستم که اینگونه نیست چون مادرم چیز دیگری گفته بود ولی همیشه مرا تایید میکرد.
دیگر ازش چیزی نپرسیدم چون توانش را نداشتم. ولی میخواندم هر چی مینوشت. یادم است روزی نوشت، ما مینویسیم از چیزهایی که به گونه ای حسی محروم از داشتنشان را داریم و میخوانیم که در لابلای خطوط مرحمی پیدا کنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر