خواستنش یه خواستن ساده نبود. کم نبوده که ازش پرسیدم چی میخوای؟ چرا بس نمیکنی؟ نمیدونست. واقعا نمیدونست. و هر موقع که این سوال رو میپرسیدم میدونستم مث دشنه ای هست که داره کشیده میشه روی پوستش. اذیت میشد وقتی که در آگاهی کامل، درک میکرد که همه ی یک شخص رو میخواد ولی نمیدونست چرا. فرارهاش، با این و اون خوابیدن هاش، انزجارهاش و تمام این کنکاش های درونی تبدیل به نیرویی عجیب شده بود که تو رو خرد میکرد و در عین حال جذب میکرد. تو خرد میشدی و اون بیشتر خرد میشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر