امروز دو بار تویه آسانسور دیدمش. پیرمردیه. کلاه کبی میزاره، پاتوقش پارک با دیگر هم تیپای شطرنج بازشن. با هم میشینن حرف میزنن. کلکسیونی از کلاه کب داره. فکر کنم از منیره میخره چون یه باری شانسکی دیدمش. داشت یه زنه رو دید میزد. آدم هیزیه. هیزیه پا به سن گذاشته ها، مث هیزیه جوونا نیست. اونا از روی تفریح، از روی پوچیه محتوای این کار، هیزی میکنن. واسه اینکه نشون بدن هنوز زندن. هر موقع بهم میرسه میگه چند تا دوست دختر داری؟ یا چمیدونم، دیشبم که نذاشتی ما بخوابیم. چقدر آفتاب مهتاب میری رو تخت. معمولا جوابی ندارم، اینجور چیزارو پرسش گونه مطرح نمیکنه که به جوابی برسه. فکر کنم همه ی اینجور چیزا رو واسه دل خودش میگه.
هفته ی پیش دور همی ای داشتیم، گفتیم و خندیدیم. جمعه ظهری اومده بالا(حواسش به همه چی هست. مطمئنا اطمینان کسب کرده که همه رفتن یا نه، و بد اومده سمتم)، در رو زده، ژولیده پولیده در رو باز کردم، نه سلامی نه علیکی میگه که، اون زهر ماری ها رو از کجا میگیری؟ سلامی علیکی کردم، خوش و بشی و اینا. دوباره گفت، نگفتی از کجا میگیری؟ ازم قول گرفت که سه شنبه ای یکم ببرم پارک، میخوان با بچه های پارک بخورن.
رفتم پارک. همه دور و ور میز شطرنج بودن. سراغشو گرفتم، گفتن اونوره. رفتم دنبالش، دیدم نشسته داره به عشق و حال یه دختر و پسر در رو به روش نگاه میکنه. پشتشون بهش بود. پیشش نشستم، پکر بود، یه کوچولو اشک تو چشماش جمع شده بود. چیزی
نگفتم، همونجوری یکم گذشت. آروم روشو به من کرد، چیزی نگفت، نگام کرد، آماده بودم بیاد تو بغلم ولی گفت: منو میبری پارتی؟