۱۳۸۹/۹/۷

لذت 19





ساعت دیواری هر نیم ساعت، یه بار زنگ میزنه و سر هر ساعت، چهار بار. صفحه های پدربزرگ رو گذاشتم و گوش میدم. سر هر نیم ساعت بهم گوشزد میشه که با چه شوری، و چه سبک خیالانه، زمان را سپری میکنم.









۱۳۸۹/۸/۳۰





لبش مزه ودکای تیز میده. نمیدونم کجا بوده! فقط گریه کنان اومد تو، بغلم کرد و منو بوسید.‏









۱۳۸۹/۸/۲۵





نمیشه به یکی نشون داد کجای کاره، وقتی خیلی وقته گم شده، محو شده، تبدیل به یه عادت شده........









۱۳۸۹/۸/۲۱





نشستیم تو تاریکی کنار هم، لم دادیم از همون لم دادن های کش دار. با موهاش ور میرم، نگام نمیکنه. سعی میکنه ضربان قلبش رو کنترل کنه. میدونم بازم میخواد. بر میگرده به سمت من، و برمیگردم از سمتش و اونور رو نگاه میکنم. زانو هاش رو جمع میکنه. تلویزیون روشنه. فیلم جنگی باشه مرتبا صحنه عوض میشه و دائما اتاق روشن و خاموش میشه. ازم میپرسه با صدای زیر، چطور شد که کارمون به اینجا ختم شد؟ چطور باز بهم رسیدیم؟ نگاش نمیکنم. سعی میکنم جوابشو ندم. فیلم به اونجاش میرسه که عشق قهرمان فیلم داره میمیره. رو زمین ولو شده و به قهرمان فیلم خیره شده. لانگ شاتی هست و اتاق باز تاریک شد. از این فرصت استفاده میکنم و چند قطره اشک میریزم.







۱۳۸۹/۸/۱۴





صندلی رو وسط سالن برهنه و بزرگ گذاشتم. گرگ و میش هوا، زمانی که باریکه ی نوری میزنه به داخل و جنگل رو به روم که با مه ای غلیظ پوشیده شده، قابل روئیت میشه، پا میشم قهوه ای درست میکنم، میشنیم و به بیرون خیره میشم ولی بیشتر به پنجره ی بزرگ و دیلاقی که برای این خونه طراحی کردن نگاه میکنم. غرق میشم در افکار؟ نه! در تلاقی خاطرات، لحظات و افکار گذری شنا میکنم!‏ بعضی وقتا از همه ی این هیاهوهای ذهنی میام بیرون، و به خودم میگم پسر باید برا اینجا یکم خرت و پرت بگیری، و باز نمیدونم چی میشه که غرق میشم.









۱۳۸۹/۸/۱۱





هیچ وقت پیراهن مردونه هام رو اتو نزدم و هیچ وقت هم نتونستم بهش برسم. همیشه بهم میگفت که اینا رو اتو کن و من نمیزدم.
اینجوری، حداقل میتونستم دلمو خوش کنم که یه دایالوگ همیشگی با اون دارم که فقط مال ماست. فقط مال ما.