۱۳۸۸/۱۱/۹

گرگ






گرگ بو میکشه. گرگا شخصیت واحدی ندارن. کاملا بهم وابستن. وقتی که اولیشو میبینی، اگه بار اولت باشه، جا میخوری. باورت نمیشه. آنچنان محتاط و خنثی به سمتت میاد که اصلن فکرشو نمیکنی. دست کم میگیریش. فکر میکنی میره، میگذره. وقتی دومی پیداش بشه، تازه کم کم میفهمی. وقتی که چند تا بشن، بوی مرگ کم کم میزنه بالا. آروم آروم، قیافه های محتاط، بی آزار، رخت میبنده و خوی اصلیشون رو میتونی ببینی. تو کم کم شروع میکنی به ترسیدن. میفهمی که نه، داره اون چیزی سرت میاد که از ابتدا احتمال نمیدادیش، دست کم میگرفتیش. میترسی، گرگا ترس رو تو چشا خوب میفهمن. اونا ترس و ماهیتش رو میشناسن. با ترس بزرگ شدن، با وحشت از دره و کوهستان. بهت نزدیک میشن. عجله ای ندارن. دورت میگیرن، با درنگ، بی هیچ شتابی. میدونن که هرچی کشش بدن، ترس سرتاسر وجود تورو میگیره. تو به گرگا وا نمیدی به ترس درونت وا میدی. گرگا، نماد نوعی ترس قطره ای هستن. کم کم بهت تزریق میکنن تا اینکه فلج شی. تا اینکه رنگت مث گچ بشه. اونوقته که میفهمن باید کار رو تموم کنن.








هیچ نظری موجود نیست: