۱۳۸۸/۵/۱۴

پــــــــوفـــــــ

روی صندلی چرخانش نشسته بود. از راست به چپ، و از چپ به راست، خودش را میچرخاند. دسته های صندلی را با دستانش گرفته بود. لپهایش را از هوا پر و خالی میکرد. در حین چرخش ها، همکارش را میدید که رو به رویش مشغول به کار است. سرش پایین بود و به او اهمیتی نمیداد. صندلی، صدا میداد. زوار در رفته بود. در آن اتاق که تنها، صدای جریان هوای کولر به گوش میرسید، صدای صندلی آزار دهنده بود.
مرد ناگهان از صندلیش بلند شد. توجه همکارش را به خود جلب کرد. دستهایش را دو سمت سینه اش به نشانه ی تسلیم گرفت و دلقک وار گفت: هیچی هیچی. آرام آرام قدم زد و مابین میز خودش و او ایستاد. پشتش به او بود. سرش را برگرداند و نگاهش کرد. خم شد روی میز خودش و با حرکت شتابان دست تمام وسائل و پرونده های روی میزش را بر زمین ریخت. همکارش از ترس، از جایش پرید و در همین حین خانمی به کنار در اتاق آمد. با صدایی لرزان گفت:
+ چیزی شده؟
مرد دستهایش را دو سمت سینه اش به نشانه ی تسلیم گرفت و دلقک وار گفت: نه نه
زن رفت. مرد روی پاشنه، آرام به سمت در رفت. با دهانش سوتی زد. برگشت و به همکارش گفت: هر اداره ای، هر چن وقت یه بار به یه منشی جدید نیاز داره. میدونی که منشی جدید، کون جدید.
و با دستهایش انهنای کمر خانم منشی را رسم کرد و هر بار به پایین تنه اش میرسید سوتی میزد. همکارش در بهت فرو رفته بود. مرد آرام به سمت میزش رفت و نشست. سیگاری از جیب پیراهنش در آورد و آتش زد. همکار با شتاب به سمت در رفت که مرد با فریاد گفت: هی تازه وارد، میری درم ببند میخوام سیگار بکشم.





هیچ نظری موجود نیست: