چشمانش را باز کرد. در چشمانش اشک جمع شده بود. از خستگی دیشب بود. ساعت یک ربع به هفت بود. به خودش تخفیف داد که تا پنج دقیقه ی دیگر بخوابد. بیدار شد و دید ساعت هفت است. با شتاب از تختش که بوی گند یک نفره بودن را میداد بیرون آمد و به سمت رخت آویز رفت. با بی تفاوتی لباسی را انتخاب کرد. زنگ در به صدا در آمد. توجهی نکرد، لباسهایش را میپوشید. زنگ باز هم به صدا در آمد. گویی پتروس، پشت در است و زنگ هم، آن سوراخ. در را باز کرد. زنی بود. زنش بود. زن سابقش بود. زن سابقش که بعد از او دوبار ازدواج کرده بود. خودش را در چشمان زن برانداز کرد. او که بود؟ او فقط، او بود. یک اوی خالی.
چشمانش را باز کرد. در چشمانش اشک جمع شده بود. از خستگی دیشب بود. ساعت یک ربع به هفت بود. به خودش تخفیف داد که تا پنج دقیقه ی دیگر بخوابد. خوابش نبرد. میدانست همین پنج دقیقه دیر رفتنش همانند براه انداختن یک جنگ جهانی علیه خودش است. همان دم که از خانه بیرون رود، پیکار شروع میشود. ورجه وورجه ی کودک دم خانه، که از تاخیر سرویس مدرسه بیشترین استفاده را میکند. خطوط پرتلاطم تاکسی و بماند که اگر هوا بارانی باشد همانند یک موج سواریست که در مقابل یک موج دو متری هیچ کاری نمیتواند بکند. و فکرش را بکنید که اگر قسمتی از مسیر یک طرفه یا مسدود و یا در مسیر احداث مترو باشد.
دیگر فکر نکرد. با شتاب پاشد، تا آن عدد پنج دو رقمی نشده است.
چشمانش را باز کرد. در چشمانش اشک جمع شده بود. از خستگی دیشب بود. ساعت یک ربع به هفت بود. به خودش تخفیف داد که تا پنج دقیقه ی دیگر بخوابد. بیدار شد. نور آفتاب در چشم میزد. سر و صدای خیابان شبیه آلودگی صوتی صبح نبود. در صبح، همه چیز از شتاب الهام گرفته است. مانند یکی از کارهای موسیقیدانی است که در آخرین اجرایش، یکی از نوازنده های ویالونش بد اجرا میکرده و هارمونی را از ارکستر گرفته و او را کاملا بهم ریخته. و اکنون در حال نوشتن قطعه ای در مورد آن پریشانیست.
ظهر بود. در ظهر، سر و صدای خیابان منظم تر است. شتاب هست ولی همه خیالشان تخت است که صبح سروقت رسیده اند. در همین حین، تلفن زنگ زد. رئیس اش که به شدت بهم ریخته بود به او میگوید که اخراج است. او جوابی ندارد. تنها کاری که میکند، مکالمه را قطع میکند. باز تلفن به صدا در می آید و دوستش به او این پیشنهاد را میدهد که لیدر یکی از تورهای مسافرتیش شود. آن هم سواحل مدیترانه.
این پنج دقیقه، برای او مصیبتی شد. نمیخواست تحقیری که در چشمان زن اش است را ببیند. یا اینکه دیر بلند شود و خودش را به یک جنگ جهانی مهمان کند. تصمیم گرفت به این امید که مدیرش او را اخراج میکند و بلافاصله لیدر یک تور مسافرتی به سواحل مدیترانه می شود، بخوابد. آن هم خوابی شیرین.
۳ نظر:
Che tasmime khoobi!
تا انتها خوندم.
پایان بندی کارتان را بسیار خوب دیدم
ارسال یک نظر