۱۳۸۸/۱/۱۳

بستنی ها سقوط میکنند

خرده پولی در جیب، مچاله شده. سری رو به سقف، نشسته برروی نیمکت. صدای زنی در بلندگو، " تهران- بندرعباس، حرکت "
هرزگاهی به خودت می آیی و جز گذر عابران و شاید یک بستنی متلاشی شده روی زمین چیز دیگری نمیبینی. عرق سرازیر میشود. به سوی دیگر نگاه میکنی، فقط برای اینکه به سمتی دیگر نگاه کرده باشی. میدانی اتوبوسی می آید و تو را میبرد. خودت را برانداز میکنی. دیگر نمیخواهی بدانی چه کردی و چرا. اتوبوس ها می آیند و میروند. و تو گه گاه مجذوب یکی از آنها می شوی. مجذوب، اتهام غریبیست که به یک تنها میزنند.
چیزی ظریف پایت را لمس میکند. دست کودکیست. نگاهت میکند. میخندد. او هم بستنی ای در دستش است. شاید این نیز هم، محکوم به سقوط باشد. از نگاهش فرار میکنی. نمیخواهی، تو را بداند، با صورتی بی سرزمین آشنا شود. سردی نفسی را حس کند که شاید هرگز قرار نباشد بشناسد. خنده ای برای تحویل دادن به او نداری. به زمین نگاه میکنی. کودک هنوز آنجاست. نمیخواهد برود. تو به لرزه می افتی. نگاههای کودک بر تو سنگینی میکند. تحمل ناپذیر است. دستت را به موهایت میبری. سرت به مانند مردابی از عرق میباشد که نیزاری در آن واقع شده است.
آنجا نشسته ای بی آنکه دیگر، کودکی در کنارت باشد. بستنی ای دیگر بر زمین سقوط کرده است و اتوبوس ها همچنان در گذر.

هیچ نظری موجود نیست: