صدای کشتی ای شنید. از زیر پل رد میشد. فهمید تنها راهش چیست. برروی لبه ی پل ایستاد. دستانش را باز کرد. نفس عمیقی کشید و خود را رها کرد.
او مانند شاهینی جوان و چابک به پرواز در آمد. دیگر مهم نبود به کجا فرود می آید، گلوله ای به او اصابت میکند یا نه. برای او، این صعود کافی بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر