۱۳۸۷/۶/۱۹

janet

وقتی جانت از پنجره اتاق به همان خیابان همیشگی که برای همیشه قرار است رو به روی اتاقش باشد نگاه میکرد، احساس میکرد چیزی تغییر کرده است.او توجه بیشتری به تمام عناصر خیابان کرد.کافه که سر جایش بود، ماشین آقای چارلز که همیشه در این زمان پارک است خوابیده بود و زندگی برای زوج در حال پیاده روی شیرین بود.
جانت پیراهن مردانه ای تن کرد و کراوات سیاهش را شل بست. با طمانینه وارد خیابان شد و تمام خیابان را با دقت وارسی کرد.نمیتوانست باور کند در عین حالی که حس میکند چیزی فرق کرده همه چیز سر جایش باشد.
همیشه در این وقت به کافه میرود.او قادر نیست شبش را بدون سیگار، قهوه و کافه شروع کند. آقای چارلز که تازه از شرط بندی در پیست اسب دوانی آمده بود معرکه براه انداخته و برای همه بردنش را تشریح میکرد. جانت نمیدانست که چرا همیشه چارلز میبرد و هیچ وقت نمیبازد. بعد از تمام شدن سیگار و قهوه اش، شان دوست پسرش بدنبالش آمد و با هم مسیری نامعلوم را پیش گرفتند.

۱ نظر:

SaumuriBiz گفت...

good luck janet on the faded road