۱۳۸۸/۱۱/۹

گرگ






گرگ بو میکشه. گرگا شخصیت واحدی ندارن. کاملا بهم وابستن. وقتی که اولیشو میبینی، اگه بار اولت باشه، جا میخوری. باورت نمیشه. آنچنان محتاط و خنثی به سمتت میاد که اصلن فکرشو نمیکنی. دست کم میگیریش. فکر میکنی میره، میگذره. وقتی دومی پیداش بشه، تازه کم کم میفهمی. وقتی که چند تا بشن، بوی مرگ کم کم میزنه بالا. آروم آروم، قیافه های محتاط، بی آزار، رخت میبنده و خوی اصلیشون رو میتونی ببینی. تو کم کم شروع میکنی به ترسیدن. میفهمی که نه، داره اون چیزی سرت میاد که از ابتدا احتمال نمیدادیش، دست کم میگرفتیش. میترسی، گرگا ترس رو تو چشا خوب میفهمن. اونا ترس و ماهیتش رو میشناسن. با ترس بزرگ شدن، با وحشت از دره و کوهستان. بهت نزدیک میشن. عجله ای ندارن. دورت میگیرن، با درنگ، بی هیچ شتابی. میدونن که هرچی کشش بدن، ترس سرتاسر وجود تورو میگیره. تو به گرگا وا نمیدی به ترس درونت وا میدی. گرگا، نماد نوعی ترس قطره ای هستن. کم کم بهت تزریق میکنن تا اینکه فلج شی. تا اینکه رنگت مث گچ بشه. اونوقته که میفهمن باید کار رو تموم کنن.








۱۳۸۸/۱۱/۳

پاسگاه







جاده لخت بود، بدنش را با چادری از سفیدی برف پوشانده. راه میرفت. بی رمق راه میرفت. دستانش یخ زده بود. یخی اش به استخوان زده بود، میخورد جان را. جان را، بی جان میکرد. کوله اش به پشت، سرش در کلاه، پاهایش در کفش، میرفت. برف یخ زده بود. رویش باز برف مینشست. کوران بود. چشم، چشم را نمیدید. دستانش را در رو به رویش تکان میداد. در آن سفیدی، سایه ای سیاه از آنها را میدید. پوست پوست شده بود آن انگشتان، به چشمانش می مالید. ها میکرد. بر میگشت، گاهی. گاهی به پشت میرفت. بین دو کوه، در یک جاده ی تنگ می خزید در برف. سنگ بود، سنگ زیر برف بود. کفشهایش، شهری بودند. آنجاها، به هر چه که رنگ و بوی غریبی داشته باشد میگویند شهری. کارشان را راحت کرده اند. از روی سیمهای برق، توده ای از برف به پایین ریخت، جلوی پایش، روی صورتش. لباسهایش کفاف نمیکرد. سرما آنی میزد به استخوان.
ده را رد کرده بود. مدت ها بود دور شده بود. چراغهای جاده سو سو میزدند، سفید ِ سفید. کورت میکرد. راه باز تر شد. راه که باز تر شود یعنی خبری هست، یا امدادی در کار هست یا پاسگاهی، یا خروجی برای دهی. سرش را انداخت پایین و ادامه داد. زوزه ی باد بود و صدای زیر پا له شدن برف تازه. سرش را به سمتی برد، راستش بود. پاسگاهی بود. سرباز در زیر سایه بانی که در بالایش پر از برف بود، ایستاده بود. منجمد شده بود. به سمتش رفت. تا دیدش، آمد سمتش. حالش زار بود. کسی که شب تا صبح در این هوا کشیک میدهد می فهمد اینجور چیزها را. پهلویش را گرفت، بردش تو. روی صندلی ولش کرد. سر پاسبان آمد. نگاهش کرد. جونی نداشت. بردش در اتاقش. بساط چای به پا بود. بخار
میزد از کتری بیرون. صدای سوتکی هم میداد. آتشش پر بود. چای برایش ریخت، خودش پشت میز نشست.
نگاهش نمیکرد. نگاهی نداشت که به سمتی روانه اش کند.
+ از کجا میای؟
جوابش را نداد. در آن اتاق نبود. باز پرسید
+ از کدوم وری؟ نکنه برای عروسی پسر حاج ضیا اومدی؟ همون چند تا شهریایی؟
سرش به پایین افتاد. کمی برف از روی سرش به روی پاهایش ریخت. یخ روی دستانش کم کم آب میشد. کتری زوزه میکشید.
+ امشب شده دردسر، عروسی شده مکافات. یه تصادف هم داشتیم. رو هم دو نفر مردن.
سرباز با شتاب وارد شد. کنترلش دست خودش نبود. در را که باز کرد، رفت در دل علاء الدین و کتری رویش. بخار در هوا پخش شد. نفس نفس میزد. نفسش را بریده بودند.
- قربان قربان، آوردنش.
جمعیتی وارد پاسگاه شد. پاسگاه پر از آدم شد. صدای جیغ و فریاد و گریه زاری همه جا را پر کرده بود. صدا به صدا نمیرسید. سر پاسبان رفت بیرون. دادش رفت هوا. همه را کرد بیرون. حاج ضیا و چند نفری را راه داد تو. مردی را کنار او نشاند. سرباز نگاهش کرد. میخواست ببردش بیرون. سرپاسبان دادش رفت هوا.
+ این بنده خدا جونی نداره. ولش کن توله سگ. برو بیرون. باید تو رو میکشتن امروز.
سرش را کج کرد. نگاهی به مرد کرد. صورت ضمختی داشت، سیبیلی پر پشت. روی دستهایش لکه های خون بود. همه گریه میکردن. حاج ضیا بر سرش میزد. سر پاسبان بلند شد. آمد نزدیک مرد. محکم خواباند زیر گوشش.
+ چرا کشتیش قرم ساق؟
باز خواباند زیر گوشش. همه ساکت شدند. هیچ کس چیزی نمیگفت. او سرش را به کنار دیوار تکیه داده بود و آنها را نظاره میکرد.
- نباید باش ازدواج می کرد.
+ به تو چه؟ خر کی باشی آخه؟
سرپاسبان کلاهش را در دست گرفت. برگشت به سمت میزش، که در باز شد. مردی آمد تو و بی امان به جان آن مرد افتاد. بساطی شد. قیامت بود. او همچنان تکیه داده بود. سرش بی حس بود، نمی فهمید. اشک از چشمانش جاری شد. پا شد و در میان آن شلوغی از پاسگاه زد بیرون. در جاده سرازیر شد. راه تنگ تر میشد، دستهایش محو تر. این یعنی داری میروی در دل کوه. جاده سخت میشود، کوهها بی رحم میشوند و تو آرام آرام در سفیدی فرو میروی. سفیدی ای که جان خیلی ها را گرفته.







۱۳۸۸/۱۰/۲۸

tip of the day 51






شخصيت هاي داستانت را در جايي جز قطار‏ يا جاده رها كني، در آخر در سمتي گير ميكنند، مي مانند، نمك گير ميشوند، دلگير ميشوند. به عاشقي باشد هم بگذار در راه عاشق شوند‏، تا نفهمند به كجا ختم ميشود. بگذار در بيابان از تشنگي بر زمين باير زانو بزنند و بشكنند ولي نگذار در كنج اتاقي كه فقط تك پنجره اي رو به بيرون دارد بپوسند.
شخصيت ها ميتوانند گريه كنند ولي بدتر آنست كه بغض كنند‏ تا اينكه از درون خشك شوند. دست آنها را بگير. به آنها گريه كردن ياد بده. بگذار راحت نفس بكشند. شخصيت هاي داستان‏، آدم هاي حساسي هستند.










۱۳۸۸/۱۰/۲۵

پرتره







نمی کشدش. هر که را که کشید، رفت و از آن، همان تابلوی کذا ماند. تابلو که پا به سن میگذاشت، او هم با آن پیر میشد، خاطره هایش نیز. خاطره ها که پیر شوند، سنگین میشوند، بی قرار و نق نقو از آب در می آیند. آنوقت تحمل کردن میخواهند.
سفید ول کرده بود، بوم را میگویم. گذاشته بود روی سه پایه. نگاهش نمیکرد. میدانست کار بعدی اش اوست. وجودش را میدهد، تا دیگری را بشناسد، و بکشدش، رسمش کند، چمیدانم. دستانش را برای آنکه هیچ جای صورتش را فراموش نکند، هزاران بار از تمام گودی ها، زبری های صورتش عبور داده بود.
خسته شده بود. خستگی اش معنا داشت. بوی خاص خودش را داشت. بوی اکلریک و رنگ روغن و از این جور چیز ها. گذاشت کنار، بوم را میگویم. سفید ِ سفید. دستش دیگر به کار نرفت. آخرین کار از مجموعه اش شد سفید. به این امید که دیگر پرتره ای از کسی نکشد.











۱۳۸۸/۱۰/۱۸

بستنی زمستونی







من باور نمیکنم شبها، خورشید، پشت کوه قایم نمیشود
باور نخواهم کرد، آنجا که برخورد دریا با افق، خطی را ایجاد میکند، آخر دنیا نباشد
مرا با گندیه واقعیت ویران نکن، با اینها زنده ام، به حال خودم رهایم کن








۱۳۸۸/۱۰/۱۴

جایی میان دو کوه شاید







پیرمرد در ایستگاه نیمه متروک قطار که سی سالی میشد در آن کار میکرد، پشت یک میز چوبی ی پوسیده در یک اتاق کوچک که پنجره ی آن بی باکانه رو به آفتاب باز میشد، نشسته بود. سیگاری میپیچید. انگشتان زمختش که رگه هایی از سیاهی ما بین آنها دخول کرده بود، دشوارش کرده بود. به آفتاب خیره نمیشد. سرش را پایین میگرفت. پشتش، پایین تر از گردنش، سوخته بود.
در روز دو بار میبایست خط را عوض کند. دلبسته شان شده بود. دلبستگی ی دیگری نداشت. ما بین اینها نیز سیگار میپیچید. آب هم، مگیذاشت جلوی آفتاب، تا دم دمای غروب، گرمایش میماند. شبها نیز جلوی ایستگاه آتش روشن میکرد. دو تا سیب زمینی می انداخت آن تو، غذایش همان بود. گاهی اوقات از ده کنار، که عروسی ای، ختمی عذایی در کار بود، چیزکی می آوردن. هنوز فراموش نشده بود.
عرق از کناره های پیشانیش بر صورتش جاری میشد. می آمد پایین، از زیر گردن رد میشد، سینه های پر پشمش را میگذراند و به نافش نرسیده بخار میشد. قطار که می آمد بلند میشد، ایستگاه نگه میداشت یا نمیداشت توفیری نمیکرد، خط را جا به جا میکرد. وقتی می آمد از دور معلوم میشد که سرعت را کم کرده، میفهمید خبری است، کسی پیدا شده که حرفی با او دارد. مینشست کنار سکو تا آرام آرام کنار پای او بایستد، همیشه هم همانطور بود، کنار پای او ساکت میشد. زحمت نمیداد بیاید پایین، گرما که باشد، رفاقت ها خلاصه میشوند.
آسته آسته نزدیکش میشد قطار. کمی از آب کتری را ریخت کنار پایش، روی سکو. دستی زد تا کمی پاک شود. تخم مرغی شکاند ریخت روی سکو تا که قطار برسد، غذایش آماده شود. به قطاربان نگاه کرد. سرش را آورده بود بیرون. سرعتش کم بود، ولی قرار نبود بایستد. نگاهش کرد ، بی درنگ گفت:
+ مشتی، خبری نداری؟
درست و درمون نگاهش نمیکرد، سرش بیشتر به تخم مرغ گرم بود
+ رفته لاکردار، شاه رو میگم
سرش را برگرداند، دستش را سایه بان کرد، گفت
- کجا؟
+ عوض شد حکومت
مدتی هم را نگاه کردند، حرفی نبود که زده شود. گفته بودم، گرما که باشد، رفاقت ها پخته تر میشود.
- یه لقمه بگیرم؟
+ نه دیره، باید برسم خط
سوت قطار شنیده شد. قطار بار کرد که باز شروع کند به زوزه کشیدن. از او اینبار با شتاب بیشتری دور شد. او نیز مشغول خوردنش بود. یک تخم مرغ، یک لقمه است. یک لقمه چند گاز است. برایش یعنی هیچ. دست در جیبش کرد، سیگاری از قبل پیچانده بود، آتش زد، دو دستش را تکیه ی پایش کرد، بلند شد. برگشت، به سمت اتاق نرفت، رفت آنور. پرچم را پایین آورد. باز به اتاقش برگشت.










۱۳۸۸/۱۰/۱۲

tip of the day 50






به آدمی زندگی بدهید، و از شکفته شدن او، زندگی کردنش، لذت ببرید.










پول داری لباستو بده خشکشویی






ما دو گیره روی بندیم
لباسهایی می آیند و به آنها چنگ می اندازیم، نگهشان میداریم
میروند و باز ما می مانیم
گاهی در کنار هم
گاهی با فاصله، از هم، روی بند
لباسها بهانه اند، بند را دریاب